پارت 10

387 96 13
                                    

سرش را چندبار به صندلی فرست کلس کوبید. اشکهایش دانه به دانه از چشمش سر میخوردند.
گالری موبایلش به امید یافتن عکسی از جان زیر و رو شد.
آن مناظر مسخره و بی روح واشنگتن از جان زیباتر بودند؟
چطور میتواند انقدر احمق باشد که هیچ عکسی از او نگرفت؟
موبایلش را روی میز انداخت و روی صندلی دراز کشید. کتش را محکم بغل کرد. عطر ملایم جان هنوز روی کت مانده بود.
+اگه بتونم فقط یه بار دیگه تو بغلت بخوابم دیگه هیچی از زندگیم نمیخوام..
اشکهایش بی پروا و پایان نیافتنی در صورتش میرقصیدند.

**********************

با اینکه ده دقیقه پیش تمام محتویات معده ش را که جز الکل چیزی نبود ، بالا اورده بود دوباره برای خودش ویسکی ریخت.
متیو پیک شیشه ای را از دستش کشید.
متیو : جان شیائو میخوای بمیری؟
چنان نگاه جهنمی از او دید که نتوانست جلوی پس گرفته شدن پیک مقاومت کند. جان تمام محتویاتش را سر کشید و مقداری از مایع کهربایی از بین لبهایش به سوی چانه اش لغزید.
_اون.. اون بهم میگفت شیائوجان!
اشک در چشمانش حلقه زد و با سرفه پیک دیگری نوشید. دوستانش با تاسف نگاهش میکردند.
لیز اهی کشید : کی میخوای خودتو جمع و جور کنی؟
جان شقیقه ش را ماساژ داد و وقتی مستی ش برگشت یقه ی تیشرت مشکی جوزف را چنگ زد.
_توعه اشغال! چرا بهش دست زدی هاا ؟
متیو غرغر کرد : باز شروع شد. یکماه گذشته! به خودت بیا.
جوزف در تلاش بود یقه ش را ازاد کند. بلند گفت.
جوزف : هر دفعه مست میکنی این کصشراتو میگی. صدبار گفتم اون پاش سر خورد و افتاد تو استخر خونه م . من بهش دست نزدم.
جان را باشدت به عقب هل داد. ایستاد و بالای سرش فریاد زد.
جوزف : فقط یه بار دیگه اینا رو تکرار کنی خودم میکشمت.
با خشم به سمت بار راه افتاد . جان تلو تلو خوران دنبالش رفت و میانه راه بازویش را کشید. مشتی به صورتش زد که جوزف بیگناه به لبه میز بدون مشتری برخورد کرد و از درد کمرش اخی گفت.
جان با گونه هایی سرخ غرید.
_توعه اشغال به چه حقی باهاش خوابیدی؟؟ وانگ ییبو مال منه! الان.. الان بهش زنگ میزنم و میگم بیاد.. بهش میگم پشت میکروفن بگه مال منه.
لیز سریع خودش را رساند و به بقیه گفت چیزی نیست تا آنها بی اعتنا دوباره مشغول نوشیدن و رقصیدن شدند. جان موبایلش را دراورد.
_الاان بهش میگم بیاد.. چرا.. چرا شمارشو ندارم؟ اسمشو چی سیو کردم؟؟.. جوزف تو بهم بگو.. شماره ش چیه؟
جوزف که سعی میکرد اعصابش را در برابر دوست احمق مستش کنترل کند گفت.
جوزف : شماره نداری چون اون یکماهه از اینجا رفته.
موبایل جان از دستش افتاد و روبروی جوزف ایستاد. لحنش ملتمسانه بود.
_کجا رفته؟ ازش خبر داری؟ شیر کوچولو من کجاست؟.. اون الان کجااست؟
لیز و جوزف بهم نگاه کردند. هیچکدام نمیدانستند باید با این مرده تقریبا سی ساله که به طرز عجیبی بعد از رفتن پسرک چینی بهم ریخته بود چه کنند. لیز موبایل جان را برداشت و در جیبش گذاشت. بازوی او را گرفت و سمت خودش چرخاند.
لیز: جان .. منو نگاه کن.
جان با چشمانی که کم کم از اشک سرخ میشد نگاهش کرد.
_شیر کوچولو من کجاست؟
لیز : با من بیا .. من میبرمت پیشش.
با نگاهش به جوزف اطمینان داد حواسش به او هست. جان را سوار ماشین کرد و در خیابان های نسبتا خلوت شب بی هدف راند. جان در راه بی وقفه خاطراتش با ییبو را تعریف میکرد. آنقدر همان تکراری ها را گفت تا بدلیل الکلی که نوشیده بود خوابش برد.
لیز او را نیمه هشیار به خانه رساند. وقتی در تخت دراز کشید و مطمئن شد نفس هایش سنگین شده اند برای هزارمین بار اه کشید.
لیز : اون پسره طلسمت کرده؟ یکماهه دیوونه شدی..
دلش برای دوست و همکار چند ساله اش میسوخت. کاش جان همان مرد بی احساس خوش گذران می ماند.
هنوز ده دقیقه از رفتن لیز نگذشته بود که جان بیدار شد و در تختش نشست. سرش گیج میرفت و به جز مسیری مستقیم ، محیط از گوشه ها تاریک بود.
_دارم کور میشم؟
از تخت پایین رفت و در کمدش را گشود. لباسهای باقی مانده ییبو را از رخت اویز ها اویزان کرده بود هرچند در کل بجز یک جین تیشرت و شلوار چیز بیشتری نبود. به خودش لعنت فرستاد که چمدان ییبو را تا خرخره از لباس پر کرده بود.
روی سقف کشوها نشست و در کمد را بست.
ماندن در تاریکی و استشمام عطر ضعیف لباسها چه حسی خوبی داشت.
حسی مانند در اغوش گرفتن شیر کوچولویش..
_باهام چیکار کردی؟
اشکهایش روی گونه هایش لغزید.
_دلم برات تنگ شده ییبو..
سرش را به دیواره کمد تکیه دادو زانوانش را بغل کرد.
_تو همه زندگیمو بهم ریختی و.. بعدش رفتی.
گوشه ای از نزدیک ترین تیشرت آویزان را به لبهایش فشرد. همانجا نشسته خوابش برد.

the Businessman _ Yizhan Donde viven las historias. Descúbrelo ahora