پارت 12

399 104 11
                                    

بالاخره مغز جان بیدار شد و احساساتش پس رانده شدند. هر چه به ذهنش امد به زبانش هم جاری شد.
_تو چین کارمندا میتونن چندماه سر کار نرن و منشی هرروز بگه اقای وانگ امروز نمیاد؟
گویا با دیدن ییبو پنجره ای از بصیرت به رویش باز شد. حالا که فقدانش پر شده بود میتوانست به جز عشق به چیز دیگری هم فکر کند.
_کارمند معمولی منشی داره؟ اصلا کارمند معمولی اگه مشکلی تو شرکت بوجود اومده باشه باید از اون سر دنیا بیاد؟ 
صدایش از حد معمول بالاتر رفت.
_اون یارو کی بود بهم حمله کرد؟ چرا بادیگاردت رفت دنبالش؟ اینجا چخبره؟
صورت ییبو هیچ احساسی نشان نمیداد. جان یقه هودیش را چنگ زد.
_جواب منو بده! چرا امروز یه جوری رفتار کردی انگار منو نمیشناسی؟ اصلا اینجا تو اتاق من چیکار میکنی؟
ییبو متقابلا فریاد زد.
+خودت اینجا چیکار میکنی؟ چرا تو بدترین وضعیت اومدی؟
_فاک یو وانگ عوضی. فقط تنهام بزار.
هلش داد و روی تخت نشست. ارنج هایش را روی زانوانش گذاشت و کمی خمیده با چشمان بسته شقیقه هایش را ماساژ داد.
ییبو چندبار در طول و عرض اتاق راه رفت و بعد از پاسخ به تماس که فقط با "باشه" "اره" "که اینطور" جواب داد ، ماسکش را روی صورتش زد.
+ازت خواهش میکنم همین الان برگرد امریکا. وقتی میگم الان ؛ یعنی بلند شو چمدونتو بردار و برو فرودگاه. اینجا امن نیست متوجهی؟
جوابی از جان نشنید.
+برات بعدا همه چیزو تعریف میکنم.
وقتی صدای بسته شدن در شنیده شد جان سرش را بلند کرد. احساسات و افکار پرسشگرانه در مغزش میچرخید.
چرا باید کسی به او حمله کند؟ جان فقط یک مسافر از غرب است که هیچ عمل غیر قانونی انجام نداده! چرا ییبو بادیگارد دارد؟ او ادرسش را از کجا پیدا کرده است؟
در بین همه سوالات ، برجسته ترین این بود.
"وانگ ییبو دقیقا کیست؟"
پسر رئیس کمپانی؟ خود رئیس کمپانی؟

_دلم برات تنگ شده ییبو..
در سرش افکاری رنج آور میگذشت ولی لبهایش دوباره اسم او را خواندند.
چه عاشق دیوانه ای ست این شیائوجان..
حتی در چنین شرایطی هم نمیگذارد عقلش کار کند و سراسر وجودش تمنای ییبو را میکند.
دقایقی پیش او روبرویش بود ، درست جلوی انگشتانش. و جان چه کرد؟
لباسش را فشرد و سوالات احمقانه پرسید؟
باید محکم در اغوشش میگرفت و تا توان داشت میبوسیدش.
در اتاقش با صدای تایید کارت باز شد و جان از ترس مورد حمله قرار گرفتن مجدد به حالت اماده باش صاف ایستاد.
ولی مردی که داخل امد قطعا برای اسیب زدن آنجا نبود. در را بست و حین امدن به سوی تخت ماسک و کلاهش را روی زمین انداخت.
+جان گا.. بغلم کن.
دستهای ییبو به محض رسیدن ، دور گردنش حلقه شد. نمیدانست باید از کدامین خدا تشکر کند که این اغوش توهم نیست. با ساعدهایش محکم معشوقش را به خود فشار داد. از شانه اش عمیق نفس کشید و بوی عطر شنل همیشگی در بینی ش پیچید.
قطعا این اغوش حس ارامش بخش تری نسبت به کمدش دارد.
قلبش تالاپ و تولوپ کنان خودش را به سینه میکوبید و سر انگشتانش گز گز میکرد. از آن گزگز هایی که التماس لمس بیشتر میکند.

the Businessman _ Yizhan Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora