جان تقریبا به ییبو چسبید و ساعدش را کنار سر او گذاشت. رنگ پوستشان به دلیل آفتاب غروب تناژ بسیار گرمتر داشت. ییبو به چشمان کشیده جان که حالا قهوه ای تر شده بود خیره ماند.
_بعدش همه با هم مست میکنن و فردا میان سر کار. تا یازده شب مجبورشون میکنم بمونن تو شرکت و کارای عقب افتاده رو انجام بدن. همشم سرشون غر میزنم چقد نابالغید و بزرگ شید..
ییبو آب دهانش را قورت داد. نفس های جان به صورتش میخورد و میتوانست بوی عطر ضعیفش را حس کند. داشت وسوسه میشد خال زیر لبهایش را با لبهای خودش لمس کند!
جان با صدای ارامتری گفت.
_فهمیدی چجوری موقعیتو هندل کنی؟
+هومم
_امشب شام بریم رستوران؟
+همم
_خوبه..
جان قبل اینکه قلبش از سینه بیرون بزند عقب رفت. نمیدانست ییبو وضعیت بدتری دارد!شرکت چند روز با پروژه ای تبلیغاتی برای انتخابات مدیر مدرسه انتفاعی با چندین شعبه در کشور ، درگیر بود و جان بیشتر وقتش را در دفتر جوزف میگذراند تا برای طراحی ها به او کمک کند. دومین هفته از حضور ییبو در امریکا گذشت .
جان برای ییبو تاکسی گرفت و گفت استراحت کند ولی خودش تا اتمام پروژه در شرکت ماند. حدود سه صبح برگشت و یک روز مرخصی گرفت.
به طبع وقتی جان به شرکت نمیرفت ییبو هم نمیرفت.صبح با لرزیدن موبایلش بیدار شد. داپنگ که وی پی ان نصب کرده بود پشت سرهم در اینستاگرام سلفی آپلود و برای ییبو هم صدها پست شر میکرد. خمیازه ای کشید و با موهایی پریشان در رخت خوابش نشست. جان با رکابی سفید و شلوارک آبی رنگ پشت به او خواب بود. حتی جورابهایش را هم درنیاورده بود.
پتوی خودش را برداشت و روی تخت رفت تا رویش را بپوشاند. چند ثانیه به نیم رخش خیره شد.
بینی گرد و کمی سربالا داشت و خال ظریفی گوشه بینی و روی گونه ش جا خوش کرده بود. شاید اگر جان در چین می ماند مدل یا بازیگر میشد. خیلی خوش قیافه ست!
بی اراده دستش را بین موهای مشکی ش برد و با درک ضخامتشان ، چنگشان زد. جان با ناله ای چشمانش را باز کرد.
با دیدن چشمان خمار از خوابش ، صدایی که از گلویش خارج شد و موهایی که در مشتش بود ، هزاران فکر منحرفانه در سر ییبو امد و سریع در جایش سیخ نشست.
فاصله ابروان جان کم شد.
_چیکار میکنی؟
ییبو دستپاچه کلمات را سریع کنار هم چید.
+عاح .. سلام.. من نمیخواستم بیدارت کنم.. فقط..
_ولی بیدارم کردی.
+اممم شرمنده .. من فقط خواستم..
_خواستی چی؟
+میخواستم موهاتو ناز کنم که خوب استراحت کنی!
جان از شیرینی ییبو با تعجب خندید و پتو را کناری پرت کرد.
_احمق.
دستش را کشید ، کنار خودش خواباند و محکم در اغوشش گرفت._اینم جریمه ت که دیگه منو از خواب بیدار نکنی! تا وقتی خوابم ببره همینجا می مونی فهمیدی؟
ییبو تکان خورد. سرش در گردن جان پنهان شده بود.
+خفه شدممم..
_میخواستی بیدارم نکنی.
+ایووو تقصیر منه خوابت انقد سبکه؟
_تو رسما موهامو کشیدی. جدیدا اینجوری ناز میکنن؟
+ولممم کن..
_اروم بگیر.
صدای نجواگون جان و برخورد همزمان لبهایش به گوشش ، باعث شد بدنش شل شود.
_هیششش .. من خیلی خسته م.
پای جان روی ساق پاهایش افتاد و کاملا در اغوشش فشرده شد..
نفسهای تند ییبو به پوست جان میخورد و به صورتش برمیگشت. حس کرد نیاز به اکسیژن بیشتری دارد! صدای تپشهای تند میشنید که تشخیص اینکه مال خودش است یا جان سخت بود.. حداقل ترجیح می داد قلب جان هم به همین شدت بتپد!
"عاشق شدم؟"
در دل پرسید و هزاران بار خودش را سرزنش کرد. چند دقیقه بعد نفسهایش مرتب شد، تسکین و ارامش درونش موج خورد و بین بازوان گرم جان به خواب رفت.
وقتی بیدار شد در تخت تنها بود. صدای برخورد قطرات باران به شیشه می امد و هوا چندین درجه سرد شده بود . کش و قوسی به بدنش داد و بلند گفت.
+جاان؟
او اعلام حضور کرد.
_اینجام.
پتو قرمز دورش پیچید و خواب الود به هال رفت. جان کتابی در دست روی کاناپه روبروی تلویزیون نشسته بود. بلوزی خاکی رنگ و شلوار تیره به تن داشت مشخص نبود اخبار گوش میکند یا کتاب میخواند. به پهلو روی کاناپه دراز کشید و سرش را روی پای جان گذاشت.
_هنوز خوابت میاد؟
+اوم.
_میدونی ساعت چنده؟
+نه..
_تقریبا یکه. غذا سفارش دادم احتمالا بخاطر بارون هنوز نرسیده.
+هممم
ییبو چشمانش را بست و در خواب و بیداری صدای ایفون بلند شد.
_بیداری؟ بلند شو.
ییبو نیم خیز شد و جان برای تحویل غذا رفت. پسری از پشت در گفت.
×سلام جان.. ببخشید دیر شد.
_اوه تامی چقد خیس شدی. بیا داخل بمون تا بارون بند بیاد.
×مزاحم نمیشم.
_این چه حرفیه.
پسرک مو مشکی ، تامی که از چلاندن بلوزش حداقل یک لیوان آب خارج میشد مودبانه گوشه ای ایستاد. ییبو بد اخلاق پرسید.
+شما ؟
تامی نگاهی به توله شیر مو قهوه ای آسیایی که در پتوی قرمز پیچیده شده و از چشمانش شعله های حسادت بیرون میزند ، انداخت.
×سلام رفیق.. داداش جانی؟
جان که غذاها را در اشپزخانه گذاشته بود به سمت اتاق خواب رفت.
_نسل ما همه تک فرزند بودن. دوستمه.
جان اشاره ای به قانون تک فرزندی تقریبا سی ساله در چین کرد. قطعا نسل جان و ییبو هم شامل این قانون بودند هرچند پس از لغو آن هم دیگر کسی علاقه ای به داشتن چند فرزند نشان نمیداد.
ESTÁS LEYENDO
the Businessman _ Yizhan
FanficName : the Businessman _ بیزینس من Couple Yizhan (ZSWW) Genre : romance _ smut یه کارمند جوون از شعبه شانگهای منتقل شده به واشنگتن تا یکماه آموزش مدیریت ببینه ولی هر چی میگذره شک و تردید جان بیشتر میشه که اصلا وانگ ییبو کیه ؟ فقط یه کارمند معمولیه...