پارت 8

399 100 11
                                    


+امشب گفتی بوسیدن فقط لمس لبای دو تا ادمه ؟
_هممم
ییبو چندبار پلک زد.
+پس بیا همو ببوسیم.
جان دست از تایپ کردن برداشت.
_چی گفتی؟
کمی جلوتر سرید . قلبش تقریبا در گلویش بود و چنان با شدت میتپید که کم مانده بود صدایش به گوش همسایه ها هم برسد. با اینحال بی تفاوت تکرار کرد.
+گفتم بیا همو ببوسیم شیائوجان.
جان خنده ی کوتاهی کرد.
_احمق! برو بخواب چرت و پرت نگو.
+ولی خودت گفتی چیز خاصی نیست. چرا نمیای این چیزی که خاص نیست رو انجام بدیم؟
روبروی ییبو چهار زانو نشست.
_اره من گفتم.. ولی این برای ادمای سینگله.
+من فکر میکردم با کسی تو رابطه نیستی.
_من نه! تو سینگل نیستی.
ییبو با تعجب ابروهایش را بالا برد.
+از من تنهاتر تو این دنیا نیست! دو ساله با هیچکس نبودم.
نوبت جان بود که تعجب کند.
_ولی..
+ولی چی؟
_ولش کن.
ییبو مچ جان را فشرد.
+ولی چی؟ فکر میکردی با کی م؟
جان موهایش را خاراند. نمیدانست گفتنش به ییبو اشکالی دارد یا نه. بعد از کمی بالا و پایین کردن بلاخره گفت.
_رئیسم گفت همه میگن تو و داپنگ با همید.
لبهای ییبو با حیرت از هم فاصله گرفت و بعد خندید.
+کی همچین چرتی گفته؟ هاها .. منو و داپنگ؟ یعنی منو رئیسم؟ وای خیلی.. هاها..
وقتی خنده هایش بند امد اشکهایشان را پاک کرد و بینی ش را بالا کشید.
+ممنون بهم گفتی.. خیلی خندیدم.
جان با خوشحالی ناشی از اینکه ییبو هیچ تعهدی به کسی ندارد لبخند کمرنگی زد.
_خواهش میکنم.
خواست دراز بکشد که ییبو دوباره دستش را کشید و مانع شد.
+هی .. ازت یه درخواستی کردم.
نزدیکتر شد.
+بیا همو ببوسیم جان.
قبل اینکه فاصله شان از یک وجب کمتر شود هلش داد.
_تسخیر شدی؟ بخواب فردا باید بریم سر کار.
پشت به ییبو دراز کشید. ییبو با لبهای اویزان همانجا نشست و روش دیگری در پیش گرفت.
+جاان.. واقعا دلم بوس میخواد.
با لحن کودکانه گفت و استین تیشرت جان را با دو انگشت کشید.
+واقعا واقعا بوس میخوام.. فقط چند تا..
وقتی تغییری ندید اضافه کرد.
+فقط چند تا بوس کوچولو .. جان گا..
جان شوکه سمتش چرخید و ییبو نقطه ضعفش را پیدا کرد.
+جان گاا.. لطفا.. گاا..
جان نشست و در یک ثانیه دستش در موهای او رفت و لبهایش را محکم به لبهای ییبو چسباند. با اولین بوسه که شکل گرفت صوتی از لذت از حنجره ییبو خارج شد و لبهایش از هم فاصله گرفت.
جان او را بوسید و با درک شیرینی شان به نرمی مکید. گونه هایش اتش گرفتند و دستهای ییبو اول روی گردنش لغزید و بعد دورش حلقه شد. زبانش را به سوی لبهای جان سراند و جان با سخاوتمندی اجازه داد وارد دهانش شود.
صدای بوسه شان بلند شد و بدن ییبو با برخورد زبان جان به درون گونه ها و سقف دهانش بی حس شد. هر دو چنان غرق شدند که ذهنشان خاموش بود و بدنشان چیزی به جز تجربه این لذت نمیخواست.
جان حین بوسه ییبو را خواباند و رویش خزید. سرش را عقب برد و وقتی چشمان خمار ییبو باز شد حس کرد باطری قلبش به زودی تمام خواهد شد. تحمل این تپشهای تند از توان قلب جان خارج بود!
نگاهش روی لبهای نیمه بازش ماند که چطور هوا را حریصانه داخل میکشند. آن تکه های سرخ و پف کرده لرزیدند و دوباره صدایش زدند.
+جان گا.. بیشتر میخوام.
جان جلو رفت و بعد از چند بوسه دندانهایش در لب زیرینش فرو رفت. قبل اینکه باعث ایجاد زخم شود رهایش کرد و همانجا را با شدت مکید. ناله ای که از دهان ییبو خارج شد انقدر شهوت امیز بود که جان به خودش بیاید.
نفس زنان عقب کشید و قبل اینکه امشب کلکسیون کارهای احمقانه ش را کامل کند سریع از تخت پایین پرید و کتش را چنگ زد.
_میرم یه سیگار بکشم.
گفت و از خانه خارج شد.
بعید نبود اگر می ماند پسرک را برهنه میکرد!

the Businessman _ Yizhan Where stories live. Discover now