-ازت خوشم میاد.
با شنیدن این حرف از سونگمین، با بهت بهش نگاه کرد.
الان چی شنیده بود؟
-چی؟
-گفتم دوستت دارم.
سونگمین دوباره گفت و میدونست که اینبار دیگه جونگین حرفش رو واضح شنیده...
-میفهمی چی داری میگی؟ منو تو هردومون پسریم...
سونگمین کلافه دستی به موهاش کشید:
-میدونم. فکر کردی نمیدونم؟ فقط این چیزیه که دارم حس میکنم... و چه چیزی مهم تر از صادق بودن؟
جونگین کم و بیش حرفشو قبول داشت، ولی اون کسی نبود که به راحتی بتونه سونگمین رو قبول کنه. قبول کردن سونگمین مساوی میشد با تایید همجنسگرا بودنش...
چیزی که ازش میترسید!
بدون اینکه چیزی بگه، به سمت داخل دویید و سونگمین رو بیرون تنها گذاشت.
قدم هاش آهسته تر شد و کنار کلاس موسیقی ایستاد.
نمیدونست باید چیکار کنه...
شاید بهتر بود با مادر روحانی صحبت میکرد.
کسی که از وقتی وارد بهزیستی شده بود، بهش کمک کرده بود و حکم دایه اش رو داشت.
///////
وارد کلیسا شد.
چقدر قشنگ شده بود...
همه جارو با رز های سفید تزیین کرده بودن...
و ربان های سفید از سقف آویزون شده بودن...
با دیدن مادر روحانی، سریع به سمتش رفت.
-سلام.
مادر روحانی به سمتش برگشت و با دیدنش، با ذوق به سمتش رفت و بغلش کرد.
-سلام پسرم...دلم برات تنگ شده بود...
جونگین آروم خندید و از بغل گرم مادرش بیرون اومد.
-اومدم تا برام دعا کنین.
دستای مادرش رو گرفت و مادرش شروع کرد دعا خوندن.
با تموم شدن دعا، چشمهای مادرش باز شد و بویی به بینیش خورد.
-جونگین... بوی عشق میاد!
با این حرف از مادرش، یکه ای خورد!
-اشتباه میکنین...
با چشمهای ریز شده و مشکوک به جونگین نگاه کرد.
-بگو ببینم چرا نمیخوای قبولش کنی؟
جونگین سرش رو پایین انداخت.
هرکس رو میخواست گول بزنه... مادرش رو نمیتونست... اون زیادی جونگین رو خوب میشناخت!
-کسی که دوستش دارم...پسره.
مادر روحانی که فهمیده بود مشکل جونگین چیه، با شنیدن این حرف سریع جونگین رو به بغلش دعوت کرد.
-اشکالی نداره... توی کتاب انجیل نوشته شده... مهم نیست عشق بین کیاست، مهم اون احساساته که باید خالصانه باشه. اگر ازش مطمئنی، اینو بدون که خداوند و مسیح و همچنین من، با تمام وجودم، پشتتیم.
جونگین سرش رو پایین انداخت.
-درسته...ممنونم که پشتمین مادر...
-وقتی بچه بودی هم دوستای دختر کم داشتی...یه چیزایی فهمیده بودم. ولی نباید خودتو گناهکار بدونی...باشه؟
مادر روحانی دستی به موهای جونگین کشید و دوباره بغلش کرد.
-چشم مادر.
////////
اون روز که اینجا نشسته بود و داشت گیتار میزد، منتظر جونگین بود.
درست مثل امروز.
-فکر نکنم بیاد...
گفت و از جاش بلند شد.
نشستن اونجا چه فایده ای داشت؟
-سونگمین!
با شنیدن صدای روباهی...سریع به سمتش برگشت.
با دیدن جونگین که نفس نفس میزد، با تعجب به سمتش قدم برداشت.
جونگین با رسیدن بهش، خودش رو تو بغلش انداخت.
-چیشده؟ چیزی شده؟ چرا نفس نفس میزنی؟
-بیا باهم باشیم کیم سونگمین...
سونگمین با بهت بهش نگاه کرد.
-چ.چی؟
جونگین دستاشو دور کمر سونگمین تنگ تر کرد و درحالی که نگاهش رو از چشمای سونگمین به لبهاش انتقال میداد گفت:
-بیا باهم قرار بذاریم.
و بعد لبهاش رو روی لبهای وسوسه کننده سونگمین گذاشت.
سلاممممممممم
من باز برگشتمممم
فقط یه قسمت مونده تموم شه😭😭
باورم نمیشه این اولین فیکیه که دارم تمومش میکنم😭😭😭😭😭😭من با این فیک جدا زندگی کردممم🥲😭😭
حس میکنم بچه ام بزرگ شده🤣🥲

YOU ARE READING
...
Romance🐺🐇🐰🐽🦡🐹🐥🐕🦊 سلامممممممممممممم من کیت کتم و قراره اینجا براتون فیک آپ کنم لطفا هوامو داشته باشین🤗❤️ کاپل اصلی:مینسونگ 🐿️🐇 کاپل فرعی:چانگلیکس و کمی سونگین ژانر:دانشگاهی/برشی از زندگی/فان/اسمات🚫 🐺🐇🐰🐽🦡🐹🐥🐕🦊