last part

182 40 15
                                    

فکرش مشغول بود و احساس گناه میکرد فقط به خاطر اینکه لحظه‌ی آخر با نامجون خوب برخورد نکرده بود و حالا بعد از تعمیر و بازسازی قسمتی از زندان که خراب شده بود، هردو فرشته نیاز به استراحت داشتند تا بتونند انرژی از دست رفته‌اشون رو برگردونند، تهیونگ گوشه‌ای نشسته بود و جونگ‌کوک سرش رو روی پاهای اون گذاشته و استراحت میکرد.

-تهیونگی؟!
-هوم
-نامجون هیونگ چیزیش نمیشه؟
-اگه کسی بتونه با اون پلید بدذات مقابله کنه فقط نانجون هیونگه پس نگران نباش!
-نمیشه بریم کمکش؟
-نه گرمای اون پایین میسوزونتمون
-پس هیونگ چی؟
-اون قدرتش از ما بالاتره پس چیزیش نمیشه و میتونه حلقه‌ی محافظ بسازه!
-تو هم بلدی؟
-قبلا میتونستم ولی با رفتن قدرت بالم نه!

جونگ‌کوک ناراحت چشم از تهیونگ گرفت، هنوز خودش رو مقصر از دست دادن قدرت بال تهیونگ میدید.

-هی برای چی اینطوری صورتت رو توی هم میکنی؟ گفتم بهت که تقصیر تو نبود، ما یه اشتباهی رو کردیم که باهم تنبیه شدیم، بار اولمون که نبود!
-ولی اینبار تاوانش حداقل برای تو خیلی سنگین بود.
-بسه جونگ‌کوک تو نمیتونی خودت رو انقدر مقصر بدونی، من مغرور بودم و این غرورم به اطرافیانم آسیب میزد و از دست دادن قدرت بالم تاوان همونه نه چیز دیگه، باشه؟
-چی باشه؟

تهیونگ خندید و با دستش لپ‌های نرم جونگ‌کوک رو فشار داد و خم شد و روی لب‌های غنچه شده‌اش رو بوسید.

-خودت رو مقصر ندون
-بازم میخوام
-چی؟
-بوس

چرا حس میکرد توی قلبش دارن جشن برپا میکنند؟ اینهمه شور و تپش عادی نمیتونست باشه.
پس بدون توجه به قلبش دوباره روی صورت پسر خم شد.

-اینجور موقع‌ها باید خجالت بکشی
-برای داشتن حس خوب خجالت کشیدن معنا نداره، اون حس گناهه که باید براش خجالت کشید.
-دلم میخواد مثل شیطان توی دنیای کابوس بخورمت.

جونگ‌کوک با تصورش هم کمی لرزید و متعجب بهش خیره شد.

-چرا انقدر ترسناک مثال میزنی؟ حالا برای جبران باید دوتا بوسم کنی.

صبر؟ درمقابل این حجم از شیرینی برای تهیونگ بی‌معنی بود، لبش رو روی لب‌های منتظر فرشته گذاشت و بوسید و میخواست با زبونش داخل شه که لب‌های بسته‌ی کوک این اجازه رو بهش نمیداد پس دستش رو از زیر حریرش رد کرد و نوک سینه‌اش رو به بازی گرفت و با ناله‌ای که از دهنش خارج شد، اجازه ورود گرفت و بعد از چند دقیقه بوسه‌ی عمیق و بازی زبون‌هاشون، کنار کشید و به چشم‌های خمار شده‌ی جونگ‌کوک نگاه کرد.

-خب؟
-این یکیش بود پس دومیش چی؟

اینبار خم شد و سریع لبش رو بوسید و کنار کشید و با لبخند شروع به نوازش موهاش کرد.

-تهیونگی؟
-بازم بوس میخوای؟
-اون رو همیشه میخوام ولی کی برمیگردیم؟ میخوام برم سرزمین خودمون اینجا خیلی تاریکه و نمیتونم خوب ببینمت.
-از کی انقدر دلبر شدی؟
-دلبر یعنی چی؟
-یعنی وقتی اینطوری با صدای ملایم و چشم‌های درشتت و محبتی که توی کلامته باهام حرف میزنی، هر لحظه‌اش حس میکنم قلبم دزدیده میشه
-دزدی که کار فرشته‌ها نیست
-نمیدونم پس تو چطور دلبر شدی!!

Painter AngelsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang