part 03

149 40 5
                                    

نوری که از پنجره‌ی کوچکش روی صورتش میتابید نتونست اون رو بیدار کنه، توی تخت نرمش تکونی خورد و با بال نقره‌ای رنگش جلوی نور رو گرفت.
کم کم داشت به دنیای عمیق خواب فرو میرفت که صداهای بیش از حد اون بیرون مانع از ادامه‌ی خوابش شد.

-چه خبره؟ هیچ وقت انقدر شلوغ نبود.

توی تخت نشست و دستی به موهای ژولیده شده‌اش کشید، هنوز چشم‌هاش کاملا باز نشده بود که حبابی کنار گوشش ترکید و اسم "هوسوک" رو زمزمه کرد.

نمیخواست اهمیت بده ولی اون هیونگ دوست‌داشتنیش بود و از طرفی از عصبانیتش هم می‌ترسید، بالاخره از تخت دل کند و آروم به سمت در رفت و اون رو باز کرد که با دیدن صورت برافروخته‌ی هیونگش شوکه شد.

-هیونگ... چی شده؟ چرا انقدر نفس نفس میزنی؟!

هوسوک نفس عمیقی کشید، برای درست کردن اون آشوب رنگ آبی روشن کم آورده بودند و اون‌هم سریع خودش رو به خونه‌ی تهیونگ رسونده بود و توی راه از حجم کاری که داشتند و جونگ‌کوکی که معلوم نبود از بعد از اتفاق کجا غیب شده، غر زد.

-چیزی نیست، وضع آسمون و زمین به لطف جونگ‌کوک به هم ریخته و حالا رنگ آبی روشن کم داریم.

تهیونگ پوزخندی زد و خوشحال از خرابی به وجود اومده همراه هوسوک به سمت انبار رفت.
وقتی داشتند رنگ‌ها رو پشت ماشین ابری میچیدند، تهیونگ نتونست خودش رو برای پرسیدن سوالش کنترل کنه، پس طوری وانمود کرد که جوابش خیلی هم براش مهم نیست.

-هیونگ چرا آسمون خراب شده؟
-شوخی میکنی؟ از صبح اینهمه سروصدا رو نشنیدی؟ صدای رعد و طوفان رو چطور؟
-نه هیونگ فقط یه سری صداهای نامفهوم

هوسوک آهی کشید، درسته که تهیونگ خودش رو از همه جدا کرده بود ولی این بیخیالیش واقعا اعصابش رو به هم می‌ریخت ولی نفس عمیقی کشید تا چیزی به اون فرشته نگه!!

-جونگ‌کوک، آسمون رو ابری و یونگی بدون توجه به حرف نامجون هوارو طوفانی کرده و از همه مهم‌تر اینکه از همون موقع جونگ‌کوک ناپدید شده.

تهیونگ واقعا انتظار ایجاد طوفان رو نداشت و نهایت فکر میکرد آسمون تیره فوری با آسمون صاف جایگزین میشه و اون احمق کوچولو متوجه اشتباهش میشه ولی اینکه طوفان بی موقع شکل بگیره قطعا زمین و بدتر از اون دنیای زیرین رو درگیر میکرد.

-الان چی؟
-هیچی، همه چی داره درست میشه و به نظرم اگه کاری نداری بیا اونجا کمک کن!
-جونگ‌کوک؟
-نمیدونم

تهیونگ همونجا به سوال‌های بی انتهاش خاتمه داد و همراه هوسوک به سمت جایگاه رفت.
اونجا واقعا شلوغ بود، هرکسی مشغول کاری بود و نامجون سراسیمه از جایی به جای دیگه میرفت و فریادهاش تمام اونجا رو پر کرده بود که تهیونگ با دیدنش استرس میگرفت.

Painter AngelsOù les histoires vivent. Découvrez maintenant