همه چی انگار به روال سابق برگشته بود، آسمون زیبا، فرشتههایی که هرکدوم مشغول صحبت یا کار خودشون بودند و واو...
-این چرا اینطوری شده؟!
تمام ذوقی که از آرامشش داشت با دیدن در شکستهی خونش به یکباره از بین رفت. کی جرئت کرده بود که اینکار رو با در خوشگلش انجام بده؟ خسته بود و اصلا دلش نمیخواست اهمیتی به در شکسته بده، وارد خونه شد و خودش رو روی تخت نرم و پفیش انداخت.
-آخیییش، حتی اگه جین هم یهویی از در خونم بیاد تو برام مهم نیست.
بالهاش رو دور خودش پیچید و به خوابی که مهمون چشمهاش شده بود، سلام گفت.
در طرف دیگه تهیونگ با رفتن جونگکوک، آهی از تاسف کشید و بعداز اینکه سوار ماشین ابریش شد خواست به سمت خونه بره که نامجون جلوی حرکتش رو گرفت.
با تعجب دور ماشین چرخید و بعد کنار تهیونگ ایستاد.-چه بلایی سر بالت آوردی؟
فرشته که این مسئله رو به کل فراموش کرده بود و با حرف نامجون با ترس تکونی خورد و سعی کرد کمی فکر کنه!
-جواب نمیدی؟
-چیزی نیست.
-چیزی نیست؟ بالهات نقرهای نیست و دیگه اون عظمت سابق رو نداره، بعد میخوای بگی چیزی نیست؟ باز چه بلایی سر این سرزمین قراره بیاری؟تهیونگ که از سرزنشهای پی در پی نامجون کلافه شده بود، نفس عمیقی کشید.
-اون موقع که لازمت داشتیم تا مراقبمون باشی نبودی، پس الان هم در همین حد بدون که چیزی نیست.
و بیاعتنا بهش ماشین رو به حرکت درآورد و به سمت خونهاش رفت، از خودش ناراحت بود که چنین حرفی به هیونگش زده بود ولی این حق رو به خودش میداد تا ازش عصبی باشه ولی با این حال نامجون رو با دنیایی از سوال تنها گذاشت، به خودش قول داد تا بعدا برای این رفتارش عذرخواهی کنه.
نامجون میتونست حس کنه که اتفاق بزرگی افتاده ولی نمیدونست دقیقا چی، اگه واقعا جونگکوک به دنیای زیرین رفته باشه و تهیونگ براش کار احمقانهای کرده باشه چی؟!
نمیخواست به این چیزها فکر کنه، تازه اون خرابکاری بزرگ رو از سر گذرونده بود و میخواست نفسی راحت بکشه ولی استرسی که از حرف تهیونگ گرفته بود لحظهای رهاش نمیکرد برای همین بیخیال تنبیه جونگکوک شد و به سمت خونهاش راهی شد.با دیدن در شکسته شده تعجب کرد و آهسته وارد شد و جونگکوک رو غرق درخواب پیدا کرد، نفس راحتی کشید و با فکر با اینکه "تهیونگ فقط همه چی رو بزرگ میکنه" از اونجا رفت. امیدوار بود فردا روز تازهای رو بدون هیچ مشکلی شروع کنند ولی نمیدونست که این امید چندساعتی بیشتر دوام نمیاره.
همه خواب بودند و سرزمین در آرامش و سکوت شب زیر نور ماه میدرخشید تا اینکه آسمون نیمه شب تیرهتر شد، هوا گرمتر و سایهی قرمز رنگی روی ماه افتاد.
جین که برای اولینبار به سرزمین رنگینه میومد از همیشه عصبانیتر جلوی دروازه ایستاد و فریاد عصبی و بلندش رو به گوش حساس تمام فرشتهها رسوند، همه چیز در مدت زمان کوتاهی تغییر کرد و وحشت و ترس جاش رو به آرامش و زیبایی سرزمین داد.
ESTÁS LEYENDO
Painter Angels
Fantasía▪︎Complete▪︎ ະFɪᴄ Nᴀᴍᴇ ᯓ Painter Angels ະGᴇɴʀᴇ ᯓ 𝙵𝚕𝚞𝚏𝚏, 𝙵𝚊𝚗𝚝𝚊𝚜𝚢, 𝚂𝚖𝚞𝚝 ະCUP ᯓ 𝚅𝚔𝚘𝚘𝚔 شاید بعضی وقتا به این فکر افتادین آسمون چقدر قشنگ شده! باید بگم توی یک دنیای دیگه دقیقا چند طبقه با...