Part.21 .یکم شجاع باش

393 70 22
                                    

دخترک به محض شنیدن صدای در خونه صدای ذوق زده ای تولید کرد که بی شباهت به جیغ نبود، روی پا هاش تکون های تندی خورد تا اینکه تعادلش رو از دست داد و تو بغل فلیکس افتاد.

پسر کک و مکی نگاهی به هیونجین که با لبخند و آروم از پشت به هیونا نزدیک میشد انداخت و گفت.

- یا رایحه ات رو میگیره یا کلا به هرکی وارد خونه میشه علاقه داره. گزینه اول صحیح تره.

دختر کوچولویی که تلاش داشت سرش رو بچرخونه، برگردوند سمت پدرش و اجازه داد امگا بچه رو از زیر بغلش بگیره و رو هوا بلند کنه.

- زندگی من.

هیونجین بین گردن و لپ گوشتی پرنسسش رو عمیقا بو کشید و بدن تپل و کوچیکش رو بین بازوهای لاغر خودش فشرد، یه لحظه فقط یه لحظه حس کرد چقدر میتونست حضور چانگبین و پسرشون کنار اونها فوق العاده باشه اما فورا از تصوراتش دور شد تا روحیه اش بهم نریزه.

هر بار بوییدن صورت و بدن هیونا اون رو یاد یانگ و چانگبین مینداخت و قلبش تیر می کشید. بی حد و اندازه دلتنگ پدر و پسرکی که تنها با عکس هاشون سر می کرد، بود.

به خودش طنین زد" تمومش کن هیونجین، امشب تولد هیوناست باید خوشحال باشی"
و البته که خوشحال بود، دختر نازش، نعمت بزرگ زندگیش، تمام دنیاش رو شاد می‌کرد.

چیزایی رو بخاطرش تحمل کرد که هرگز تصوری از تجربه کردنشون نداشت. به معنی واقعی کلمه پدر شد.

- بابا!

هردفعه مثل بار اول قلبش فرو می‌ریخت، شاید هم به اوج میرفت نمیتونست تشخیص بده ولی به هرحال حسش دیوونه کننده بود. حس فرشته ای که با لقب بابا صدات بزنه!

- نفس من. جونم؟ چیه پرنسس بابا؟

فلیکس بلند شد و درحالی که به سمت آشپزخونه میرفت گفت.

- غذاش رو کاملا خورده، کلی هم شیطنت و بازیگوشی کرد بیارش رو صندلیش بشینه خودت هم دست و صورتت رو بشور دارم غذا داغ میکنم.

امگا همونطور که با دختر تو بغلش صحبت می‌کرد و به غر غر های بی مفهومش گوش میداد اون رو داخل صندلی کودک نشوند و صندلی رو کنار میز کشید تا نزدیکش باشه، اولین اسباب بازیش رو که پیدا کرد با دستمال کاغذی برداشت و به دست کوچکش سپرد، درست وقتی که برگشت تا بره به دست شویی هیونا وسیله ی تقریبا نرم تو دستش رو وارد دهانش و شروع به جویدنش کرد.

هیونا همونطور پاهای سفیدش رو تکون میداد که فلیکس غذای خودش و هیونجین رو روی میز قرار داد و آروم انگشتش رو روی بینی عدسیه دخترک کوبید.

پسر بلند تر هم بهشون ملحق شد و پشت میز نشست.

- خیلی ممنون لیکس ببخشید بازم امروز خسته شدی.

- مضخرف نگو پسر خودم گفتم روزایی که اینجام بچه رو نبری مهد کودک. کاری هم که نداشتم. راستی باید برم خونه لباسام رو عوض کنم آدرس رو برام بفرست خودم میام هرجایی که هستید.

هیونجین نگاهی متعحب به امگای کوتاه تر انداخت و پرسید.

- هیچی لباس نیاوردی؟ یه چیزی بپوش دیگه خودم بهت لباس میدم. کریس میاد اینجا دنبالمون چه کاریه بری خونه آخه؟

فلیکس که حالا بیشتر از قبل هول کرده بود تو جاش تکونی خورد و غذاش رو بیخیال شد، مابین صحبت هاشون تلاش های هیونا برای همکلام شدن باهاشون هیونجین رو به وجد آورد. دخترش واقعا باهوش و با نمک بود.

- ببین این که میخوای ما باهم رو به رو بشیم خوبه و ازت ممنونم جینی ولی یکم سخته برام، پس بهتره اصن اینجا نباشم. تازه ممکنه فکر کنه مشتاق دیدنش بودم.

جمله ی آخر رو زیر لب زمزمه کرد و همونطور که می‌خواست مابین سر و صدا های دختر کوچولو صداش شنیده نشد.

- باشه فلیکس بهت فشار نمیارم، اما یادت نره شما قبل از هر چیزی باهم رفیق بودید. و مطمئنم کریس اونقدر میشناستت که همه چیز رو بفهمه، حتی تصمیم گیری هات رو. فقط با هم صادق باشید؛ کم کم همه چیز سرجای خودش قراره میگیره.

حرفای هیونجین همیشه درست و به جا بود. دسته کم برای فلیکس اینطور عمل می‌کرد که بهش آرامش میداد و باعث سر و سامون گرفتن افکارش می‌شد.

خیلی احمقانه فکر کرده بود میتونه احساساتش رو از همه پنهان کنه و خیلی احمقانه تر با لو رفتن احساساتش برخورد کرده بود اما هیچکس قرار نبود بیش از این سرزنشش کنه، درواقع از اول هم کسی اینکارو نکرد و بجاش همه بهش فرصت و محیطی برای آروم گرفتن دادن.

مشخصا آدم ها احتیاج دارن با خودشون کنار بیان اما فلیکس باید با اتفاق رخ داده کنار میومد چون احساساتش به کریس اونقدر نوپا نبودن که نتونه تشخیص بده عشقه.

درست از یک سال و هشت ماه پیش، زمانی که کریس تصمیم گرفت شرکت رو تأسیس کنه و فلیکس صادقانه از ابتدا کنارش موند احساسات پسرک امگا جلوه ی بیشتری به خودش گرفت. اونقدر که شک داشت آلفا متوجه همه چیز شده اما قرار نیست درموردش باهاش حرف بزنه.

خب کریستوفر؟اونم حق داشت. درست زمانی متوجه حالات غیر طبیعی فلیکس شد که تو بیشترین درگیری و دردسر دست و پا می‌زد. هنوز با احساساتش کنار نیومده بود که یه مشکل جدید پیش میومد. درواقع اون اصلا فرصتی برای بها دادن بیشتری به احساساتش نداشت.

ولی یه جایی، مابین تکیه دادن سرش به شکم عضله ای رفیقش و کشیده شدن انگشت های کوچیک امگا بین تار موهای مشکیش به یاد می آورد چقدر اون رو میخواد.

وقتی روی دفیله محو تماشای زیبایی هاش میشد می‌فهمید چه الماسی رو کنارش داره. زمانی که رایحه ی جذابش با رایحه های مختلف مخلوط میشد اما بازم برای کریستوفر به راحتی قابل تشخیص و دیوونه کننده بود، متوجه شد که همه چیز درمورد اون پسر براش خاصه.

ادم ها با افراد زیادی در اطرافشون ارتباط دارن، به عده ای نزدیک تر و با عده ای غریبه ای آشنا هستن اما یک نفر بین این نزدیکی و دوری ها مرز هارو می شکنه. فلیکس به زور وارد مرز های زندگیش نشد، ولی مغز کریس به مرور مرز هاش برای رفیق کک و مکیش رو عقب تر برد و در آخر محو کرد.

این پارت خیلی کوتاهه ولی خب اصن نمیخواستم امروز آپ کنم ولی کردم دیگه دوسش داشته باشید و نظرتون درمورد چانلیکسش رو بگید.

Ice Castle(Changjin)Where stories live. Discover now