Part.5 !اولین ها

470 83 19
                                    


با کمک ووجین چانگبین رو وارد عمارت کردن و مرد رو به سختی به طبقه ی بالا تو اتاق خوابش بردن.
پزشک که وارد اتاق شد هیونجین فورا بیرون رفت تا به یانگ رسیدگی کنه. پسرک به شدت ترسیده بود. بغلش کرد، و به اتاق خودش بردش، وارد حمام شخصیه اتاق پسرک شد و اون رو روی زمین گذاشت. جلوش روی زانو نشست و درحالی که هرلحظه یه لرزش و سرمای شوک مانندی به بدن خودش وارد می‌شد و دندون هاش بهم میخوردن گفت

- آروم باش یانگ، ببین بابات حالش خوب میشد. زخمش عمیق نیست و پزشک داره معالجه اش میکنه.
یانگ همونطور که اشک هاش لپ هاش رو خیس میکردن گفت

- مامانم ترکم کرده پرنس، اگر بابام بمیره من پیش کی بمونم؟ تنهای تنها میشم.

بغض سنگینی روی گلوی هیونجین نشست، اشک های پسر رو پاک کرد و گفت

- چنین اتفاقی نمیوفته، بابات نمیمیره نگران نباش. اون تو رو تنها نمیزاره.

یانگ به حرف پرنس اعتماد کرد و سرش رو تکون داد. امگا با گیجی به اطراف نگاه کرد و بعد از ایستادنش گفت

- باید حموم کنی یانگ، بوی خون داره حالم رو بد میکنه، منم بعد از تو میرم حموم. باشه؟

قبلا پسرک رو به حموم برده بود پس طبق روند همیشگی شروع کرد، با این تفاوت که اینبار گیج و مضطرب بود. حتی دستاش میلرزید و چند بار لیف و شامپو از دستش افتاد.

بالاخره کارش تموم شد و بعد از پیچیدن حوله تو تن یانگ پسر رو خشک کرد، لباساش رو فورا تنش کرد تا سرما نخوره و موهاش رو با سشوار خشک کرد، از یانگ خواست تا توی اتاق بمونه و اون خودش خبر هارو به پسرک برسونه.
به اتاق چانگبین رفت و پزشک رو دید که از اتاق خارج شد

- حالش خوبه؟

- بله مشکل جدی ای نیست، گلوله رو از دستش خارج کردم، زخم هم پانسمان کردم و با وجود سرم ها زود خوب میشه. باید قرص هاش رو همونطور که توضیح دادم مصرف کنه تا زخمش عفونت نکنه. نگران نباشید.

ووجین سر تکون داد و بعد از تشکر کردن پزشک رو به بیرون هدایت کرد.
امگا وارد اتاق شد و مرد مشکی پوش رو غرق در خواب دید. دوباره تصویر اون اتفاق تو ذهنش بازتاب شد و فورا چشماش رو بست. از اتاق خارج شد و به اتاق شخصی خودش رفت. فورا وارد حموم شد و لباس هاش رو دور انداخت، حتی نمی‌خواست دیگه به اون لباس‌های خونی دست بزنه، حالش از بوی خون داشت بهم می‌خورد. هیونجین به این مسائل عادت نداشت، اون تا حالا حتی یه دعوای خیابونی هم نداشت و چنین اتفاقاتی شوک سنگینی بهش وارد کرده بود، جوری که حتی فراموش کرده بود گریه کنه.

ذهنش درگیر و نگران بود، درگیر افراد آسیب دیده که تو اتوبان رها شده بودن، نگران چانگبین که رد خونش رو هنوز روی دستاش حس میکرد، یانگی که تقلا می‌کرد و پرنسش رو صدا میزد تا نجاتش بده، تصور می‌کرد و هربار تند تر خودش رو می‌شست تا زودتر بره پیش پسرک ترسیده.

Ice Castle(Changjin)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz