younger sister

145 18 6
                                    

فلش بک به عصر روز قبل:

با باز کردن در آپارتمان خانواده پارک موج هیجان و هیاهو به صورتش برخورد کرد. کاملا مشخص بود پدر و مادرش از موفقیت جی‌نا خواهر کوچیکترش چقدر خوشحال شده بودند.
مهمونی شام امشب به افتخار پارک جی‌نا که اولین دستاوردش رو توی شرکت پدرش به دست آورده بود با حضور سه خانواده اصلی سهام دار ها برگزار میشد و کاملا بی نقص می بود.
بعد از سلام دادن به چند خانومی که مشغول نظافت بودند، جیمین قدم هاش رو به سمت اتاق خودش برداشت. باید تا قبل از اومدن مهمون ها یکم استراحت میکرد و آماده میشد.
ساعت ۵ عصر بود و به احتمال ۹۰ درصد خانواده آقای کیم اول از همه راس ساعت ۷ شب زنگ در رو میزد و وارد میشدند. پس با یه حساب سر انگشتی ۱ ساعت میتونست بخوابه ، نیم ساعت بره حمام و نیم ساعت دیگه رو به آماده کردن خودش از لحاظ روانی بپردازه.
سهامداران شرکت پدرش غریبه نبودند. همه اون ها دوست های دوران دانشگاه پدرش بودند. سالیان سال با هم تلاش کردن و شرکتی رو تاسیس کردند و الان یکی از موفق ترین های شرکت های کره جنوبی در زمینه تولید قطعات برای ربات های هوشمند و هوش مصنوعی بودند.
وارد اتاقش شد و در رو پا پاش بست. کوله روی دوشش رو گوشه ای انداخت و بعد از عوض کردن لباس های بیرون با لباس راحتی روی تختش دراز کشید و خودش رو به دنیای خیال سپرد.
..............................................
صدای آلارم گوشیش بلند شد و نشون دهنده این بود که یک ساعت سرشار از آرامشش تموم شده. از جاش بلند شد و با قدم های گیجش به سمت حمام رفت.
موقع شستن موهاش بود که تقه ای به در خورد و بلافاصله صدای مادرش رو شنید:
- جیمین عزیزم برات لباس گذاشتم اومدی بیرون لطفا اونا رو بپوش.
جیمین با صدایی که به‌گوش مادرش برسه جواب داد:
+ باشه مامان خیلی ممنون
- به آجوما گفتم برات شیر بیسکویت آماده کنه بیرون اومدی حتما بخور
+چشم
بعد از دوش گرفتن و اصلاح صورتش از حمام بیرون اومد.
مادرش روی تخت براش یک ست کامل کت و شلوار کرمی رنگ گذاشته بود. و چقدر هم که جیمین از کت و شلوار خوشش میومد...
استایل جیمین شاید خیلی گشاد و بگی نباشه ولی در این حد رسمی و خفه نیست و جز در مواقع ضروری به هیچ عنوان نمیتونست اینجور لباس های خشک و مسخره رو تحمل کنه.
اما از اونجایی که دلش نمیخواست مادرش گله مند بشه و بهانه‌ای برای بحث و دعوا به پدرش بده مجبور بود امشب رو هم کنار بیاد ولی به روش خودش!
پیراهن سفید و شلوار و جلیقه پارچه ای کرمی رو پوشید ولی کت و و اکسسوری هایی مثل کراوات و سر دکمه ها رو به داخل کمدش برگردوند.
آستین هاش رو تا وسط ساعدش تا کرد و بعد از بستن ساعتش و زدن چند پاف از عطر مورد علاقش از اتاق خارج شد.
موهاش رو به سمت بالا حالت داده بود و پیشونیش رو سخاوتمندانه به نمایش گذاشته بود.
به سمت آشپزخونه راه افتاد جایی که الان به پر هرج و مرج ترین قسمت خونه تبدیل شده بود و مادرش مثل رییس جهنم مسئول این شلوغی بود.
-میوه ها رو خوب بشور تمیز بشن... خانم یانگ نمک سوپ کمه ... هانا ظرفا رو مواظب باش... اوه جیمین اومدی
خانم پارک به سمت جیمین قدم برداشت و با چشم هایی که از شوق برق میزد سر تا پای جیمین رو وارسی کرد.
-جیمینا چقدر خوشگل شدی. چقدر لباسات بهت میاد پسرم
روی پنجه پاش کمی بلند شد و پیشونی پسرش رو بوسید. جیمین کوچولوش حسابی مردی شده بود.
جیمین هم متقابلا دست مادرش رو به نشانه عشق و احترام بوسید و با لبخند درخشانی جواب داد:
+ زیباییم رو مدیون تو هستم مامان
خانم پارک خرسند از جواب جیمین لبخند مغرورانه ای زد و لپ جیمین رو کشید.
جیمین رو به سمت صندلی های کانتر هدایت کرد
-بیا یه چیزی بخور تا مهمونا بیان

خانم پارک همونطور که چشماش روی خدمه بود با شوق محسوسی برای جیمین توضح داد:

- نمیدونی پدرت و جی نا چقدر امروز خوشحالن. از صبح با هزار تا خبرنگار و روزنامه و مقاله نویس هماهنگ کرده تا برای  کنفرانس مطبوعاتی فردا بیان. بعد از ماجرای دامپزشک شدنت تا الان یادم نمیاد اینقدر خوشحال بوده باشه.

با این حرف مادرش سرش رو انداخت پایین و با خورده بیسکوییت های توی بشقاب بازی کرد. پدرش همیشه میخواست جیمین هم راه خودش رو ادامه بده و یه روزی وارث شرکت و تلاش هاش بشه اما تصمیمی که جیمین برای زندگیش گرفته بود بر خلاف خواسته پدرش بود و باعث نا امیدی خانوادش شده بود.

خواست بگه که اون هم برای پدر و خواهرش خوشحاله که صدای زنگ در بلند شد و این یعنی مهمونی شروع شده...



________________________________________________

سلام :)

آرمی بنگتن زاده صحبت میکنه

خوبین؟ خوشین؟

شرمنده دیر کردم قرار نبود اینقدر لفتش بدم.

از یه جایی به بعد رو با کامپیوتر تایپ کردم ممکنه یجوری شده باشه در اسرع وقت درستش میکنم.

مراقب خودتون باشید (اموجی قلب)

UnityWhere stories live. Discover now