-"اوپا امشب بریم شام بخوریم؟ مهمون من ؛) "
جیمین یه دستی سعی کرد جواب جینا رو تایپ کنه:
+ "سوخلری با آیجو میخوام اگه قبوله بعد سرکت بیا دنیالپ "
گوشی رو روی نزدیک ترین میز گذاشت و دوباره دستکش لاتکسش رو دست کرد. داشت گربه کوچولویی که دیشب با خودش اورده بود رو معاینه و تمیز میکرد که جینا بهش پیام داد.
جیمین و جینا عادت داشتن هر ماه، یکی دو باری برای هم دیگه غذا بخرن و باهم صحبت کنن.
احتمالا الان هم جینا بخواد بابت دیشب باهاش حرف بزنه ...جیمین همیشه دلش میخواست اون برادر خفن و قویی باشه که جینا هر وقت خواست بهش تکیه کنه. از نظر خودش اونقدر که باید موفق نشده بود. وقتایی که جینا توی شرکت مشکل براش ایجاد شده بود، جیمین نتونسته بود بره و پشت خواهرش در بیاد یا توی درسای دانشگاهش نمیتونست کمکی بکنه و بابت این ناراحت بود. شاید تنها پشمیونی جیمین این بود که مسئولیت سنگینی رو روی دوش خواهرش کوچیکش گذاشته بود.
فکرش جای دیگهای سیر میکرد ولی دستای ماهرش مشغول تمیز کردن هرگونه حشره و موجود مزاحم چسبیده به خز های سفید مهمون کوچولوش بود. دیشب با اینکه مست بود اما خونریزی پشت کیتی رو بند آورده بود و ضدعفونی کرده بود تا عفونت نکنه. یکم که زخمش بهتر بشه به ههرا و یا شاید سههون میسپره تا بشورنش .
بعد از چک کردن گوش ها و دندون و پنجه هاش، از اینکه کیتی دردی نداره مطمئن شد و دوباره به محفظه مخصوصش برش گردوند.
دستکش ها رو دراورد و توی سطل زباله مخصوص انداخت. بعد شستن دستاش دوباره گوشیش برداشت.
"یک پیام از سههون"-"سونبه هیونگ من یکم دیگه میرسم لطفا یه کوچولو دیگه منتظرم باش @-@ "
در جوابش نوشت کرد :
+" مشکلی نیست . توی راه مراقب خودت باش و لطفا اومدنی چند بسته نودل بگیر ذخیرمون تموم شده ×_×"هان سههون سال پایینی جیمین و ههرا توی دانشگاه بود. وقتی سههون چند تا از درسای ترم های جلوتر رو برداشته بود، با جیمین و ههرا هم کلاس و بعد بخاطر پروپوزالی که باید تحویل میدادند هم گروهی میشه.
جیمین و ههرا از سخت کوش بودن و اخلاق خوبش خوششون میاد و ازش میخوان تا اون هم توی کلینیک مشغول به کار بشه. اون جوری تقسیم شیفتا راحتتر میشد و حیوونا هم همیشه کسی رو داشتن که مراقبشون باشه.ههرا بخاطر کلاس ورزشیی که داشت زودتر رفته بود و جیمین منتظر مونده بود تا سههون بیاد.
بعد از چک کردن شبکههای اجتماعی و جواب دادن پیامهاش به یکی از سایت های معتبر علمی سر زد تا آخرین مقالههایی که منتشر شده رو بخونه. درسته که از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود ولی دانشش رو محدود به درسایی که توی دانشگاه خونده بود نمیکرد.
حدودا نیم ساعت مشغول خوندن بود که صدای سههون به گوشش رسید:
-سونبه هیونگ من اومدم~
جیمین چشماش رو با دو انگشت شست و اشارش فشار داد تا خستگیشون کمتر بشه :
+ سلام سه هونا
سه هون با پلاستیک دستش که حاوی نودل و تخم مرغ و چند تا چیز دیگه که جیمین نمیتونست متوجه بشه چین، یک راست به اتاق استراحت رفت و یخچال خالی رو دوباره پر کرد.
جیمین هم پشت سرش وارد اتاق استراحت شد :
+سههونا ههرا تایم دارو هایی که باید به بچهها بدی رو نوشته گذاشته روی میز حواست بهشون باشه.
موهیتو و لاته بخاطر عملی که داشتن، ممکنه امشب زیاد شلوغ کنن. اگه دیدی خیلی بیقراری کردن با دُز پایین آرام بخش بهشون بده .
سه هون کیفش رو روی میزش گذاشت و و گوشیش رو به شارژ وصل زد.- حله سونبه هیونگ. راستی گربه دیروزیه چطوره وضعیتش؟
جیمین همونطور که داشت لباس هایی که دیشب توی مهمونی و بار پوشیده بود رو برمیداشت و توی کاور میذاشت تا با خودش ببره خونه گفت:
+ مشکل جدیی نداره. همه چیزش رو اوکی کردم. فقط میمونه اسمش که نوبت توعه انتخابش کنی.قانون کلینیک این بود که هر حیوون بی سرپرست و یا ولگردی که آورده میشد به نوبت روش اسم گذاشته میشد. آخرین بار نوبت ههرا بود که روی خرگوش تپلی که آورده بودند اسم هندونه رو گذاشته بود.
-امممم ....
سههون چشم هاش رو به اطراف چرخوند تا شاید چیزی پیدا کنه تا اسمش رو روی گربه بذاره که چشمش به ظرف شکر افتاد.
-اسمش رو بزاریم شوگر ... نظرت چیه هیونگ؟
صدای بوق ماشین اومد و خبر از اومدن جی نا رو آورد.
+ خوبه بهش هم میاد... من دیگه میرم. جینا اومد. مراقب خودت باش. اتفاقی افتاد زنگ بزن.سه هون تعظیم کوتاهیی به هیونگش کرد:
-چشم سونبه. خداحافظ----------------------------------------------------------
سلام
آرمی بنگتن زاده صحبت میکنه :)
خوبین ؟ خوشین؟
چند تا ریدر جدید بهمون اضافه شده خیلی خوشحالم که اتحاد رو برای خوندن انتخاب کردین.
اتحاد پارت های کوتاهیی داره که ممکنه در آینده وقتی ماجرا های اصلی شروع بشن طولانی تر هم بشه . یه کوچولو دیگه صبر کنید تا بیشتر با فضای زندگی جیمین و اطرافیانش آشنا بشیم و بعد اتفاق های مهم تر میوفتن و داستان هیجان انگیز تر میشه.
سعیم رو میکنم که تند تر آپ کنم تا خط داستانی از ذهنتون نره و لطفا شما هم اتحاد رو حمایت کنید.
ممنونم که کامنت میزارین و ووت میدین♡
![](https://img.wattpad.com/cover/353803583-288-k777817.jpg)
YOU ARE READING
Unity
Fanfiction+تو یه لات بی سر و پایی - من چیزی بیشتر از یه لات بی سر و پام... کاپل ها : یونمین و... روز های آپ: هر زمان که زندگی فرصت خیال پردازی بهم داد تعداد پارت ها: به اندازه ای که به جمله "و اون ها به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند" برسیم