دردسر توی یک روز قشنگ آفتابی دامن پارک ها رو گرفت.
البته که خودشون آخرای شب متوجه شدن ولی همه چیز از اون صبحی شروع شد که همه مثل همیشه روزشون رو شروع کردن.
خانوم پارک با دوستاش رفتن خرید چون قرار بود نوه یکیشون به دنیا بیاد و میخواستن براش هدیه بگیرن.
آقای پارک هم یک جلسه خارج از شهر داشت و صبح خیلی زود رفت تا به موقع به میتینگش برسه
جینا هم طبق معمول رفت شرکت و جیمین برای مقالهای که میخواست با یکی از اساتید دانشگاه سئول منتشر کنه به دانشگاهش رفت و تا بعد از شام شیفت داشت.همه چیز خیلی عادی و معمولی پیش میرفت تا نزدیکای ساعت ده که جیمین وارد خونه شد و مادرش سراغ جینا رو گرفت.
+مگه خونه نیست؟ من از صبح ندیدمش
جیمین گفت و گوشیش رو از جیبش بیرون کشید تا با جینا تماس بگیره
"تماس با مشترک مورد نظر امکان پذیر نمیباشد لطفا بعدا شمارهگیری فرمایید"
+جواب نمیده. شاید با دوستاش رفته بیرون
خانوم پارک با اینکه شایدی گفت ولی هنوزم دلشوره داشت. توانایی که فقط مادر ها دارن و کم پیش میاد که غلط از آب دربیاد.عقربه های ساعت چرخ زدن و چراغ خونه ها دونه دونه خاموش میشد اما خانواده پارک هنوز منتظر فرزند کوچیکشون بودن. از نیمه شب گذشته بود و هر بار که با شماره جینا تماس برقرار میشد خانوم اپراتور جای اون جواب میداد و سرکه بیشتری به معجون سیر و سرکه دلشون اضافه میکرد. چون سابقه نداشت که جینا بیخبر بخواد تا این موقع از شب بیدار بمونه.
آقا و خانوم پارک روی مبل نشسته بودن. و جیمین گوشهای از پذیرایی مشغول کار با لپ تاپش بود و هر از گاهی دکمه تکرار تماس رو میزد. جز صدای تپتپ دکمه های کیبورد که زیر انگشتای جیمین فشرده میشدن خونه غرق سکوت بود ولی زنگ در فشرده شد و این خونه رو از غرق زدگی نجات داد. چه خیال باطلی!
پشت دری که جیمین باز کرد جای دختر اون خانواده پاکت نامه ای کرم رنگ بود. جیمین اندازه چند قدم از در خونه فاصله گرفت تا ببینه کدوم پستچی بیوقتی ساعت ۳ نصفه شب مشغول نامه رسانیه ولی کسی رو ندید.
خانوم پارک که طاقت نیاورد منتظر بمونه اون هم به سمت ورودی خونه اومد و جای جیمین و جینا ، جیمین و یک پاکت نامه دید.
-اون چیه دستت؟
جیمین درحالی که پاکت رو پشت و رو میکرد تا نشونهای از فرستنده اون پیدا کنه گفت
+نمیدونم این پشت در بود.
جیمین پاکت رو باز کرد و هم زمان که داشت نامه داخلش رو بیرون میکشید چند تا عکس از پاکت بیرون.
مادرش خم شد و از روی زمین عکس ها رو برداشت و همین که چشمش به محتوای عکس ها افتاد با بهت گفت:
- یا مریم مقدس ... جیناااا
و بعدش بدنش شل شد و جیمین قبل اینکه مادرش با زمین سفت پذیرایی برخورد کنه، گرفتتش.
- جیمینا اینا چین
عکس ها رو یکم بالا گرفت تا جیمین هم بتونه ببینه و خب دیدن بدن و صورت زخمی خواهرش قدرت تکلم رو هم از اون گرفت.
اقای پارک نامه رو از روی زمین برداشته بود و داشت با اخم های درهم متنش رو میخوند ولی بعدش به دنبال یک تکیهگاه گشت و سعی کرد سر پا بمونه.
-جینا رو دزدین....
خانوم پارک با شنیدن این حرف بلند بلند شروع به گریه کردن کرد و جیمین حرفی که پدرش گفت رو باور نمیکرد.
+ یعنی چی که دزدین؟ کی دزدیده؟
آقای پارک چشم هاش رو از خشم و سردردی که ناگهان بهش وارد شده بود محکم بهم میفشرد جواب داد:
-اون کیم های حرومزاده دختر من رو دزدین...
.
.
.
.
کمتر از یک ساعت بعد تهیونگ و پدرش به همراه آقای لی و خانومش به خونه اونا اومده بودنخانوم لی سعی داشت مادر جیمین رو آروم کنه و آقای پارک با آقای کیم و لی توی اتاق کارش مشغول حرف زدن بودن و سعی داشتن راه حلی برای برگردوندن جینا پیدا کنن.
جیمین روی صندلی نشسته بود. هنوز نمیتونست این اتفاق رو هضم کنه. آرنج هاش رو روی زانوهاش گذاشته بود و انگشتاش چنگ موهاش شده بودن. تهیونگ دستش روی شونی جیمین گذاشت و از حالت خمیدگی درش آورد و شکلاتی رو جلوی چشمش گرفت
-بیا اینو بخور داری پس میوفتی بدبخت
جیمین اروم دستش رو پس زد
+نمیتونم... نمیتونم الان شکلات بخورم درحالی جینا معلوم نیست کجاس
تهیونگ جلوی پای جیمین روی زانو هاش نشست و دستای جیمین رو گرفت
-رفیق اروم باش . همه چیز درست میشه. پدرت دست روی دست نمیذاره نگران نبا....
صدای زنگ در اومد و تهیونگ جملش رو نصفه گذاشت.
-من میرم ببینم کیه
به جیمین گفت و بلند شد و در رو باز کرد
+سلام؟
یکی از دو مردی که جلوی در ایستاده بودن به حرف اومد
- سرگرد جانگ هوسوک هستم
و به فرد کنارش اشاره کرد و ادمه داد
-ایشون هم کاپیتان جئون جونگکوک هستن از نیروی ویژه ارتش
جفتشون کارت شناساییشون رو به تهیونگ نشون دادن
+ کیم تهیونگ هستم. امرتون چیه؟اونی که جئون جونگکوک معرفی شد جواب داد:
- با جناب پارک کار داشتیم. لطف میکند اگه اجازه بدین بیایم داخل+کیه تهیونگ؟
صدای جیمین از پشت سر پسر اومد و تهیونگ کمی کنار کشید تا جیمین هم به اون دو نفر دید داشته باشه
-این دو نفر از ارتش اومدن میگن با بابات کار دارنسرگرد جانگ رو به جمین کرد و گفت:
-آقای پارک تماس گرفتن در رابطه با حادثهای که رخ داده و ما برای حل این مشکل اینجا هستیمجیمین دستش رو روی شونی تهیونگ گذاشت و کمی به عقب کشید
+بفرمایید داخل لطفا
.
.
.
.
.
.
.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
سلام به همگی
آرمی بنگتن زاده صحبت میکنه
خوبین؟ خوشین؟
چه خبرا؟ امتحانا خوب پیش میره؟
الان که داشتم این پارت رو مینوشتم نوتیف ویورس پایان خدمت جین اومد وسطش رفتم فن گرلی
مسمسمسگسممس
دلم میخواست پارت رو توی یه جای حساااااسسس تموم کنم ولی دیگه خوابم میاد جای حساس میوفته پارت بعدی
لطفا از اتحاد حمایت کنید پلیزززز و بهش عشق بورزین
مراقب خودتون باشید 🩷
![](https://img.wattpad.com/cover/353803583-288-k777817.jpg)
YOU ARE READING
Unity
Fanfiction+تو یه لات بی سر و پایی - من چیزی بیشتر از یه لات بی سر و پام... کاپل ها : یونمین و... روز های آپ: هر زمان که زندگی فرصت خیال پردازی بهم داد تعداد پارت ها: به اندازه ای که به جمله "و اون ها به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند" برسیم