Jina

134 15 7
                                    

+زیاد آبجو نخور فردا جلسه داری
جیمین لیوان بزرگ نوشیدنی رو از دست خواهر کوچیکترش کشید و دور تر قرار داد

- نمیخواااممم~ فردا نمیخوام برم شرکت میخوام مثل خرس بخوابم~
جی‌نا گفت و بعدش سرش رو روی میز گذاشت. قابل درک بود. اون خیلی برای پروژه موفقیت آمیزش زحمت کشیده بود و فشارهای روانی زیادی رو تحمل کرد. دستش رو بلند کرد و روی موهای فندوقی دختر کشید و یکم بهم ریخت.
+میخوای اگه خسته ای بریم خونه؟
جی‌نا یهو سر بلند کرد:
-نه نه خونه نه، بابا ببینه مست کردم ناراحت میشه.
تلنگری به پیشونی خواهر پریشونش زد و صدای آخ اعتراض آمیز دختر رو بلند کرد.
+بلاخره که چی تا صبح میخوای بمونی تو خیابونا تا مستی از سرت بپره؟
جی نا در حالی که پیشونیش رو با پاشنه دستش میمالید غر زد:
-نه خیر... میومدم اونجایی تو میخوای بری
جبمین سیب زمین سرخ کرده ای برداشت و به صندلیش تکیه زد:
+محض اطلاعت قصد این بود برم خونه

دختر دوباره سرش رو میز گذاشت و چند دقیقه ای توی اون حالت موند ولی با یاد آوری چیزی دوباره سیخ نشست و مردد پرسید:
- اممم ... اوپا... ناراحت شدی وقتی بابا گفت تو عکس بگیری؟

با شنیدن این سوال لیوانی که بالا برده بود رو پایین آورد و بین دوتا دستاش گرفت.
+عادت کردم.
جی‌نا سرش رو پایین گرفته بود و با حالت بغ کرده زیر لب نالید:
- مگه میشه عادت کرد... اون لحظه دلم میخواست با بابا بحث کنم ولی دیدم دارین به هم نگاه میکنن نتونستم چیزی بگم. حتی مامان هم ناراحت شد...
گفت و دوباره سرش رو روی میز گذاشت. احتمالا پیشونیش قرمز بشه و رد چوب میز پوست دخترک رو خط بندازه

جیمین نگاهش به خیابون و ماشین هایی بود که چراغ های زرد و قرمزشون برق میزد. قلپی از نوشیدنیش نوشید.
توصیف دقیقی از احساستش توی اون لحظه نداشت. نارحتی؟ حسرت؟ پشیمونی؟ درد؟ یا شاید حتی نفرت؟
جیمین برای جیمین شدن راه زیادی رو طی کرده بود‌. خیلی چیزا رو از دست داده بود و همینطور خیلی چیزا رو هم به دست آورده بود. گاهی اوقات مثل الان با خودش فکر میکرد که آیا ارزشش رو داشت؟
اگه روی آرزو و خواستش پا فشاری نمیکرد الان به عنوان مدیر اجرایی کمپانی پدرش مشغول به کار میبود و برق تحسین رو توی چشمای پدرش میدید.
اما اونجوری خوشحال بود؟ اصلا همین الان هم خوشحال هست؟
چرا نباشه؟ هر روز کار مورد علاقش انجام میداد. کنار دوست صمیمیش بود و اوقات خوبی رو باهاش داشت و همینطور تایم زیادی رو با حیوانات سپری میکرد.
شاید در آینده کلینیکش رو گسترش میداد و برای مدرک دکتراش اقدام میکرد. در این بین کسی پیدا میکرد که بهش عشق. بورزه و بخواد باهاش یک خانواده تشکیل بده و حتی ممکنه روزی بخواد پدر بشه!

با این حال اون حس خلائی که توی چشم های پدرش می‌دید اجازه نمیداد خوشحالی رو با عمق وجودش حس کنه. احتمال داشت پدرش بلاخره اون رو جوری که هست قبول کنه؟

شاید فکر کنین این زیاده رویه که جیمین دنبال تایید پدرشه ولی خب شما جیمین رو وقتی کوچیک تر بود نمیشناسید و از رابطه خوب و رویاییش با پدرش خبر ندارید.
خانواده برای جیمین جوان همه چیزش بود. ارزشمندترین دارایی زندگیش. با ارزش‌ترین خاطراتش مربوط به روزهاییه که چهار نفره کنار هم لبخند میزدن.

برای جیمین کوچک، پدرش قهرمان زندگیش بود. کاری نبود که پدرش از پسش برنیاد. پر رنگ ترین خاطره جیمین از پدرش برای وقتی بود که کنار ساحل با هم دیگه بادبادک بازی میکردن. روی شونه های پدرش نشسته بود و یه دستش رو دور سرش حلقه کرده بود تا نیوفته و با یه دست دیگش نخ بادبادکش رو توی دستش گرفته بود. باد خنکی از سمت ساحل میوزد و اون بادبادک زرد خوش رنگ رو تا نزدیک ابر های سفید میبرد.

حتی با فکر کردن به اون روز ها هم لبخند روی لب هاش مینشست.

جی‌نا بدون اینکه تغییر توی وضعیت نشستنش بده جبمین رو صدا کرد
- اوپااا~
در جوابش جیمین هومی کشید و و چشم هاش رو با خواهرش دوخت.
جی نا یکم سرش رو جا به جا کرد و این بار چونش رو روی میز گذاشت. تا اونجایی که حدقه چشم هاش اجازه میداد بالا و به صورت جیمین نگاه کرد. دستش رو روی دست جیمین گذاشت و آروم با انگشت شستش نوازش کرد.
-اوپا... میخوام بدونی که تو مهم ترین آدم زندگیمی.... من تو رو از هر کسی بیشتر دوست دارم حتی از مامان و بابا... تو بهترین برادری هستی که یکی میتونه داشته باشه
مکثی کرد و ادامه داد:
- فقط میخوام بدونی که من با تمام وجودم بهت افتخار میکنم

--------------------------------------
سلاممم
آرمی بنگتن زاده هستم :)
خوبین؟ چه خبرا؟
جی‌نای کیوتم رو دیدین؟
نظرتون تا اینجای داستان چی بوده و حدساتون برای روند داستان چیه؟
خیلی دوست دارم بدونم
مراقب خودتون خیلی باشین♡

UnityWhere stories live. Discover now