هر چهار نفرشون، با دقت به صفحه دیجیتالیِ ترازو زل زده بودن تا نتایج رو بهشون اعلام کنه.
و بلخره، بعد از چند ثانیه عدد 58kg به چشم های منتظر اونها تقدیم شد.یونجی با شگفتی به چهره جک، یونگی و جیمین نگاه کرد و جیغی از خوشحالی کشید:
_ موفق شدی جیمینی!!
سپس با شور و شوق محکم جیمینِ خندان رو بین بازو های لاغرش فشرد و محکم سرش رو بوسید.جک، کف دستش رو به شونه رئیس پلیس کوبید و با شادی گفت:
_ بلخره انجامش دادی دود!
با چشم هاش به لپ های پف کرده جیمین که بخاطر فشار یونجی بود، اشاره کرد:
_ نگا چه کیوت و گرد شده...لب هاش رو تابی داد و با چشم های اکلیلیش به اون روباه کوچولو نگاه کرد.
_ درسته....بلخره انجامش دادیم....
یونگی واقعا خوشحال بود!
برای اینکه بتونه جیمین رو به این وزن برسونه خون و دلِ زیادی خورده بود.اون بچه بخاطر شرایط زندگیش، معده اش به سختی غذا رو قبول میکرد و فرمانده و خدمه مجبور بودن با صبر و حوصله کم کم حجمِ وعده های غذاییش رو زیاد کنن تا جیمین بتونه بهش عادت کنه.
و حالا، پسرک تونسته بود چندین کیلو به وزنش اضافه کنه و همین چند کیلو خیلی بامزه اش کرده بود.
رئیس پلیس حس میکرد لپ های گردِ اون روباه خیلی نرم و شیرینه....__________
_ خب؟
یونگی نگاهش رو از نوکِ کفش های واکس زده و براقش گرفت و به چهرهِ تازه اصلاح شدهِ اون مرد داد.
لعنتی-...پوستش رسما داشت برق میزد!_ یونگی....حرف بزن. من وقت زیادی ندارم
_ باشه هیونگ....
رئیس پلیس گلویی صاف کرد:
_ ازت کمک میخوام-
_ بازم؟ دیگه چه خرابکاری ای کردی؟!
_ ....هیچی. من فقط کنجکاوممرد چشمی چرخوند:
_ آره آره....کنجکاویِ سیری ناپذیر مین یونگی!
با تمسخر گفت و به انگشت های کشیدهِ یونگی نگاه کرد که مشغول خزیدن به جیبش بودن:
_ اگه میخوای توی اردوگاه حبست کنم، پاکت نفرین شدهِ سیگارت رو دربیار!حرکتِ دستِ رئیس پلیس متوقف شد و با نارضایتی دوباره سیخ سر جاش نشست.
_ لطفا سوکجین هیونگ. من فقط میخوام برام یه چیزی بیاری
_ چی هست حالا؟
_ یه پرونده...
_ چه پرونده ای؟ محض رضای خدا، حرفت رو کامل بگو بچه!
_ خیلی خب....یونگی تو دلش چشم غره ای به سوکجین رفت. اون 30 سالش بود! چرا مدام باید توسط اون مرد "بچه" خطاب میشد؟!
_ آخرین ماموریتم رو یادته؟
_ پروفسور لی؟
_ آره. دستورش از بالا اومده بود و من و افرادم چیزی نمیدونستیم و چشم و گوش بسته دستور پاکسازی رو انجام دادیم
_ این وظیفه شماست
_ ...میدونم. ولی کنجکاویم نمیذاره شب ها راحت بخوابم. میخوام ماجرای اون عمارت رو بدونم.سوکجین نگاهش رو از چهره مظلوم و خواهشگرِ دونسنگش -که تماما ساختگی و دروغین بود- گرفت و با کلافگی به پرونده های روی میزش نگاه کرد:
_ نمیشه
_ چرا نمیشه ؟
_ من نمیتونم کاری بکنم
_ ...تو وزیرِ دفاعِ کشوری. انتظار داری الان حرفت رو باور کنم؟
YOU ARE READING
Fox [Yoonmin]
Fanfiction↴ేخلاصه جیمین باید اون شب کشته میشد تا دولت بتونه به راحتی تمام اون آزمایشات رو نابود کنه. ولی یونگی با سرپیچی از فرمان دولت کره، اون روباهِ سرتق رو به خونه اش آورد.... چرا؟ چون مین یونگی فضول ترین مردِ روی زمین بود _ من حاضرم برات بمیرم...! پسرک ه...