29🦊: Escape

603 197 87
                                    

پیگیری و جست و جو های ۲۴ ساعتهِ وزیر جنگ، بلاخره جواب مثبت داد.
حالا کیم سوکجین همه چیز رو میدونست....
می دونست رئیس پلیس خودش رو توی چه سیاه چاله ای انداخته و میدونست که جیمین کیه....

با اینحال سوکجین میخواست قبل از اینکه این خبر به گوش مقامات برسه، دونسنگ اش رو از این مخمصه نجات بده‌.

اگه مقامات می‌فهمیدند که رئیس پلیس بر خلاف دستور آنها نمونه آزمایشگاهیِ اون پروفسور دیوونه رو  زنده نگه داشته و داره اون رو توی عمارت خودش نگه می‌داره، زندگیِ یونگی رو سیاه و تار میکردن....

ولی یونگی سر اون پسرک کور و کَر بود. گوشش به حرف ها و توصیه های وزیر جنگ بدهکار نبود و با لجبازی، راه خودش رو در پیش گرفته بود.
پس، طولی نکشید که حکم تفتیش و دستگیری مین یونگی و پارک جیمین صادر شد.

اما توی حساس ترین لحظات، یک تماس معجزه آسا تونست سرنوشت اون زوج رو تغییر بده.
تماسی از طرف سویانگ....

یونگی با دیدن اسم سویانگ روی صفحه گوشیش، انگشتش رو توی هوا نگه داشت تا بتونه دوست هکر اش رو ساکت کنه.
_ بله سویانگ شی؟
_ رئیس.....
صدای دختر‌ به وضوح نگران و سردرگم بود.
_ رئیس نمیدونم چه اتفاقی داره می افته ولی از طرف مقامات نیرو فرستادن. قراره بیان به خونه شما.....

دخترک با صدایی آهسته، جوری که انگار سعی داشت این تماس رو مخفی نگه داره، پچ زد و چشم های یونگی گرد شد.
لعنت، سوکجین بهش هشدار داده بود! فکر نمی‌کرد جدی جدی اتفاق بی افته....

_ ممنون سویانگ!
به سرعت تماس رو قطع کرد و نگاه ترسیده و نگرانش رو به جک داد:
_ چی شده؟
_ بدبخت شدم.....دارن میان جیمین رو ببرن!
دهان جک با ناباوری باز باقی ماند و یونگی با هول و ولا دور خودش می‌چرخید.

_ خدایا چیکار کنم....جیمین......جیمین رو چیکار کنم.....
همون لحظه یونجی و جیمین، بی خبر از همه چیز، از پله ها پایین اومدن. دخترک با دیدن چهره های بهم ریخته دو مرد، اخمی کرد:
_ اتفاقی افتاده؟
_ جیمین....دارن میان جیمین رو ببرن....
یونگی نالید و موجی از استرس به تن ریز نقش یونجی وارد شد.

_ چی! خب یه کاری بکن اوپا!
_ چیکار میتونم بکنم؟ توی جیبم قایمش کنم؟! مطمئنم منم دستگیر میکنن.....
جیمین با گیجی به تک تک شون نگاه کرد و بخاطر جو متشنج عمارت، اون هم استرس گرفت.

جک کمی فکر کرد و با دیدن یونجی و جیمین کنار همدیگه، لامپی بالای سرش روشن شد.
_ شما سایز هاتون یکیه؟
یونگی از حرکت ایستاد و یونجی با گیجی پلک زد:
_ ها؟

..................‌‌‌...

_ قربان....همین الان مین یونگی همراهِ یک پسر از عمارت خارج شد.
چشم های سوکجین گرد شد و غرید:
_ احمقا....داره فرار میکنه! برید دنبالش!!
_ چشم!
مرد با حرص گوشی رو روی میز کوبید.

Fox [Yoonmin]Where stories live. Discover now