سوکجین با چهره ای ناراضی، نگاهی به سر تا پای رئیس پلیس انداخت و با اکراه گفت:
_ پرونده رو برات آوردم
گل از گل یونگی شکفت:
_ ممنون هیونگ.مرد بزرگتر نگاه چپی به لبخندِ لثه ایِ اون پلیس انداخت و جعبهِ نسبتا کوچیکی رو روی میزش گذاشت:
_ همه مدارکی که از اون عمارت باقی مونده، داخل این جعبه ست. پس سالم برش گردون
_ چشم هیونگاما قبل از اینکه یونگی بتونه جعبه رو از روی میز بلند کنه، کفِ دست وزیر روی سر جعبه نشست:
_ 6 ساعت.... فقط 6 ساعت وقت داری که اون کنجکاویِ درونت رو سیر کنی. بعد از اون باید راس ساعت جعبه رو بهم تحویل بدی....
با جدیت و تهدید ابرویی بالا انداخت:
_ به همراهِ تمامِ محتویاتِ درونش! فکر اینکه چیزی از بین شون بدزدی رو از مغز نخودی ات دور کن!یونگی چشمی چرخوند:
_ خیلی خب! حالا بذار برم....داری 6 ساعتم رو تلف میکنی!
سوکجین به آرومی دستش رو از روی جعبه برداشت و یونگی مثل فشنگ دفترش رو ترک کرد...._______
رئیس پلیس به سرعت خودش رو به خونه رسوند تا هرچه زودتر بتونه اسرارِ عمارت پروفسور رو بدونه....
و همچنین، پیشینهِ جیمین!پس بدونه اینکه بذاره پسرک متوجه حضورش توی خونه بشه، به آرومی وارد اتاقش شد و پشت میزِ کارش نشست.
در جعبه در برداشت و به محتویات درونش نگاهی انداخت._ فلش...کتابچه...پرونده، پرونده، بازم پرونده-....چند تاست؟
با اخمی ظریف کع نشونهِ کنجکاویش بود، تو دلش اون پرونده های کاغذی رو شمرد:
_ 13 تا پرونده ست.....در وهله اول، فلش رو به لپتاپش وصل کرد. با دقت به پوشه بندی های داخلش چشم دوخت.
"احساسات عاطفی"
"قدرت جسمانی"
"ترس"
"درد"
"بی نیازی"
"فرمانبرداری"
"ماموریت"رئیس پلیس با دقت اسم پوشه هارو خوند و روی اولین شون کلیک کرد.
صفحه جدیدی باز شد که شامل 18 تا فایل ویدئویی بود. بازم اولین رو انتخاب کرد و ثانیه ای بعد، تصویری آشنا روی صفحه لپتاپ به نمایش در اومد.پسری ریز جثه، با لباسی سفید و گشاد، که به آرومی روی صندلی نشسته بود.
تنها کمی دقت کافی بود تا یونگی بتونه تشخیص بده که اون پسر، جیمینه!
خیلی کوچیک و کم سن و سال بود، جوری که رئیس پلیس حدس میزد 7 یا 8 سالش باشه._ امروز قراره یک درس جدید یاد بگیری 13.
حالا پروفسور هم توی کادر قرار داشت. چهره اش نسبت به آخرین باری که یونگی اون رو دیده و به وسط پیشونیش شلیک کرده بود، جوون تر به نظر میرسید.پروفسور، بچه گربه ای رو از پشت گردنش گرفت و جلوی جیمین نگه داشت:
_ نگاهش کن. بامزه ست مگه نه؟
پسرک با شادی سر تکون داد و بلافاصله صورتش پذیرایِ سیلی ای محکم شد....
YOU ARE READING
Fox [Yoonmin]
Fanfiction↴ేخلاصه جیمین باید اون شب کشته میشد تا دولت بتونه به راحتی تمام اون آزمایشات رو نابود کنه. ولی یونگی با سرپیچی از فرمان دولت کره، اون روباهِ سرتق رو به خونه اش آورد.... چرا؟ چون مین یونگی فضول ترین مردِ روی زمین بود _ من حاضرم برات بمیرم...! پسرک ه...