30🦊: Home

598 183 96
                                    

پسرک، بین اون درخت های تنومندِ دو طرف جاده خاکی، تنها و غریب بود. با ناامیدی و چهره‌ای غمگین، محکم بند کوله اش رو توی مشت های سفید شده اش حبس کرده بود و بی هدف، جک رو دنبال می‌کرد.

_ خسته شدی؟
با صدایی مهربان پرسید، ولی جوابی از جیمین دستگیرش نشد. مرد آهی کشید و برای خودش سر تکون داد.

پیاده روی شون، بعد از پنج دقیقه دیگر، با دیدن اون تک خونهِ وسط جنگل، به پایان رسید.
لبخندی دلتنگ روی لب های خوش فرم هکر نشست و سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد.

جیمین که متوجه شتابِ ناگهانی جک شده بود، هوش و حواسش رو جمع کرد و به پیروی از مرد، به قدم هاش سرعت داد.

هکر با لبخندی درخشان، حصارِ دور خونه رو رد کرد و وارد محوطه شد.
_ مامان!
با صدایی لرزان از هیجان، اسمی که سال ها بود دلتنگش بود رو به زبان آورد. طولی نکشید که در خانه با شدت باز شد و زنی مسن، با چشم های ناباور و مرطوب، بین چهارچوب قرار گرفت.

مردمک های خاکستری و پیرش با دیدن هیکل آشنای جک، سوسو زد. بی توجه به پاهای برهنه اش، طول ایوان و پله هارو با بی دقتی رد و خودش رو بین دست های بازِ هکر انداخت.

_ هوسوکا.....خدای من هوسوکا......
مرد با قلبی بی قرار که انگار قصد داشت از سینه اش به بیرون بپره، محکم بدن نحیف و کوچیک مادرش رو بغل گرفت و با شدت، رایحهِ تار های نازک و سفیدش رو وارد ریه هاش کرد.
_ م..مامان....
_ جان مامان.....عمر من.....خدایا....هوسوک
پیرزن با صدایی خش‌دار و لرزان نالید و تمام سعی اش رو کرد بازو های کم جونش رو دور بدن بزرگ پسرش حلقه کنه.

شانه های هوسوک رو بین دست هاش گرفت و کمی مرد از خودش فاصله داد و با دقت به چهره پخته و مردانه اش نگاه کرد.
پیرزن هقی زد و اجازه داد اشک های چند ساله و سنگین اش، بلاخره از چشم های پف کرده و خسته اش، بباره....
_ کجا بودی عمر من......اینقدر چشم به راحت بودم که کور شدم....تو کجا بودی.....

با دلخوری گِله کرد و آروم هوسوک رو تکون داد:
_ چطور تونستی اینقدر از خونه دور بشی.....
لب های مرد لرزید و مثل پسر بچه ای کوچولو، بغض کرد و لب هاش رو تاب داد.
_ مامان....
_ آره صدام کن.....دلم برات تنگ شده بود پسرم....بازم صدام کن
_ مامان.....مامان....

بار دیگه دست های مادرش دورش حلقه شد و تونست گرمای تنش رو حس کنه.
_ چرا اینقدر پیر شدی مامان.....موهای قهوه ایت کجاست.....
_ پسره نادون-....همش بخاطر توعه....تمام عمرم رفت.... اینقدر چشم به راحت بودم که شیره جوانیم کشیده شد.....

هوسوک با چشم هایی اشکی، پیشانی اش رو روی شانه مادرش گذاشت و بی صدا گریه کرد.
زن با ملایمت کمر خمیده پسرش رو نوازش کرد:
_ ببخشید.....همش تقصیر منه
_ نه تقصیر تو نیست....
_ چرا هست مامان.....همش تقصیر من بود. همه چیز تقصیر من بود.....

Fox [Yoonmin]Where stories live. Discover now