یونجی، با بی رمقی، گوشی و کیف پولش رو از مسئول لوازم بازداشتی ها گرفت و به سمت در خروجی قدم برداشت.
هوای نسبتا گرم و خفهِ سومین ماهِ بهار، باعث شد معده اش توی هم بپیچه و حالش رو بد کنه.
چشم هاش رو ریز کرد و دستش رو مثل یک سایهبان، روی پیشانی اش نگه داشت تا بتونه از چشم هاش در مقابل پرتور های درخشان و تیز خورشید، محافظت کنه.دخترک، خسته و غمگین بود. دلش هنوز پیش برادر بزرگش بود و اصلا دوست نداشت یونگی رو بین این همه دشمن تنها بذاره....
با شنیدن صدایی آشنا، لرزی از ستون فقراتش گذشت و به سمتش برگشت.
جک اونجا بود.....به موتورش تکیه داده و با دلواپسی، بهش خیره بود.
یونجی نمیخواست قبولش کنه، ولی ته دلش گرم شد. با اینکه هنوزم از دست مرد دلخور و رنج دیده بود، ولی بخاطر حضورش خوشحال بود. بعد از یونگی، هوسوک دومین پناهگاه دخترک بود._ حالت خوبه؟
هوسوک با نگرانی دستِ سرد و رنگ پریده یونجی رو بین دست های گرم خودش گرفت. پوست زرد و چشم های بیحال دختر، حسابی نگرانش کرده بود._ بیا.....بیا برگردیم خونه.....
صدای نرم و مهربون هکر، مثل لایه ای از شبنم، روی روح خسته یونجی نشست و باعث شد، دخترک با بغضی که توی گلوش گیر کرده بود، سر تکون داد.هوسوک کلاه کاسکت خودش رو روی سر یونجی گذاشت و سپس سوار موتور شد. دختر کمی مکث کرد و بلاخره به حرف اومد:
_ چرا اومدی دنبالم؟
_ نمیخواستم تنها باشی
_ به عنوان یک دوست اینجایی؟
هوسوک بخاطر سوال و لحن تلخ دختر سکوت کرد. بعد از چند ثانیه، آروم سر تکون داد و دروغ گفت:
_ آره. به عنوان یک دوست اینجام. یونگی ازم خواست....
یونجی پوزخندی غمگین زیر کلاه کاسکت زد و پشت هوسوک نشست.با روشن شدن موتور، یونجی فورا دستش رو دور کمر هکر پیچید و بغلش کرد. قلب مجنون مرد بدون توجه به موقعیت، لرزید....
با اوج گرفتن سرعت موتور، حلقه دست یونجی دور کمر هوسوک تنگ تر شد. مرد خیال کرد بخاطر سرعت زیاد باعث ترس دخترک شده، ولی تنها قلبِ دلتنگ یونجی می دونست که چرا اینطور محکم مرد محبوبش رو بغل کرده و داره رفع دلتنگی میکنه.....
هوسوک لبخندی بخاطر گرمای تن یونجی روی کمرش زد و سرعت موتور رو پایین آورد تا حداقل برای چند دقیقه بیشتر، بتونه آغوشِ محکم و گرم دختر رو داشته باشه.....
...........................
جونگکوک با دلسوزی موهای بلند شده دوست ریز نقشش رو نوازش کرد. سپس دستش رو تکون داد:
_ ازم سوال بپرس
جیمین همونطور که خز قرمز آبنبات رو نوازش میکرد، با گیجی پلک زد:
_ "چرا؟
_ تا همدیگه رو بیشتر بشناسیم. اگه اینجوری افسوس بخوری، دوست پسرت برنمیگرده
VOUS LISEZ
Fox [Yoonmin]
Fanfiction↴ేخلاصه جیمین باید اون شب کشته میشد تا دولت بتونه به راحتی تمام اون آزمایشات رو نابود کنه. ولی یونگی با سرپیچی از فرمان دولت کره، اون روباهِ سرتق رو به خونه اش آورد.... چرا؟ چون مین یونگی فضول ترین مردِ روی زمین بود _ من حاضرم برات بمیرم...! پسرک ه...