chapter 6 احمق‌های عاشق

26 11 24
                                    

امروز همون روزی بود که هر سال تمام اهالی تورچلو خودشونو براش آماده میکردن.  روز عید پاک؛ و زین و لیام هم از این قاعده مستثنی نبودن.

هرسال توریست‌های زیادی توی این روز به جزیره سفر میکردن و ازشون به سبک اصیل ایتالیایی پذیرایی میشد.

+لیام! کجایی لیام؟ حاضری؟

لیام آخرین بطری شامپاین رو روی میز گذاشت و به سمت زین قدم برداشت.

-اومدم پسر! این همه داد و بیداد برای چیه؟

+نگرانم لیام. امروز نگرانم-

-نگرانی نداره عزیز لیام. مثل همیشه امروزم باهم می‌گذرونیم، خب؟

+وقتی اومدن نری چشم چرونیا! وگرنه میذارم میرم!

-زین پین! 

زین خندید، اما طولی نکشید تا با نگاهی آشفته خودشو به سینهٔ ستبر مرد بزرگتر رسوند و آروم لب زد:

+لیام..

-جونم، زینِ لیام

+نری یه وقت!

-نمیرم یه وقت!

و لب‌هاش رو به لب‌های پسر کوچیکتر رسوند و فخر عشقشونو به خود خداهم فروخت.

*خب خب، پسرا! بنظرم کاراتونو بندازید یه روز دیگه و یه امروز به هم کار نداشته باشید! ببینید منم هری رو کار ندارم!

#+ لویی!

و این صدای اعتراض هری و زین و خنده‌های لیام و لویی بود که به آسمون رسید.

-شما کی اومدید؟!

با پرسش لیام، سر هری برای پاسخ دادن برگشت:

#نایلر گفت از صبح خیلی کار کردید، ماهم کارامون تموم شد، اومدیم کمک که انگار به کمکمون احتیاجی نیست.

+آره لی همهٔ کارا رو کرد، منم کمک کردم! خیلیم کمک کردم!

*آخی حالا برو بغل ددی تا بوست کنه خوب شی

+لویی ویلیام تاملینسون!

-پسرمو اذیتش نکن لوبر!

*احمقای عاشق

لویی با خنده اینو لب زد و همه باهم برای رفع خستگی سمت کافه‌ای که برای دوستشون، نایل بود، به راه افتادن.

از همین الان معلوم بود که امروزشون با هزارجور ماجرا عجین شده.

-آرامش اینجاست!
امیدوارم لذت برده باشی، کامنت و ووت هم یادتون نره.

"Trucillo تورچلو"Where stories live. Discover now