Third pov:
یه روز دیگه از راه رسیده بود و لیام یکبار دیگه فرصت اینو داشت که کنار گل زندگیش چشماشو باز کنه.
نگاهی به ساعت انداخت. داشت دیر میشد. از روی تخت بلند شد و بوسهای روی پیشونی زینش کاشت.
میز صبحونه رو برای پسر آماده کرد. کاغذی روی میز جا گذاشت که روش نوشته شده بود: «زیباترین نوری که دیدم، خورشید زندگیبخش چشمان توست. پس هرگز چشمانت را به رویم نبند و زندگی را از من دریغ مکن» و از خونه بیرون زد.
پرندهها مثل رقاصانی در مه توی آسمان پیچ و تاب میخوردن. هوا گرفته بود و بارون صورتش رو نوازش میکرد. لیام اگه امروز قصد کارکردن داشت، باید عجله میکرد.
وقتی به اسکله رسید، سریع لباسهای دریانوردیش رو به تن کرد و وارد اون قایق نه چندان بزرگ شد. تور هارو آماده کرد و قایق شروع به حرکت کرد.
هوا هرلحظه گرفتهتر میشد و بارون شدیدتر. توفان در شرف وقوع بود و با این حال، اونها هنوز به مقداری که باید، ماهی صید نکرده بودن.
ناخدا بیتوجه به وضع هوا و هشدارهای لیام، قایق رو جلو جلوتر برد. اینکار خودکشی محض بود. یعنی اون مرد متوجهش نمیشد؟
لیام تو همین افکار بود که صاعقهٔ پر انرژی به قایق برخورد کرد و اون رو به عقب پرت کرد.
این دیگه از کجا پیداش شد؟ حالا لیام باید چیکار میکرد؟
چشمش به همکارهاش افتاد که همشون با فریاد تقاضای کمک میکردن ولی مگه توی جهنم منجی وجود داره؟ اینجا همون جهنم بود برای همشون، همون آخر خط معروف.
لیام دیگه نه چیزی میدید و نه چیزی میشنید. تنها چیزی که در نظرش بود، عزیز قلبش بود که از همین حالا عجیب دلتنگش شده بود. نکنه گل زندگیش بخاطر خودش پژمرده بشه؟ نه! نباید این اتفاق میوفتاد! نباید!
پس شروع کرد به فریاد زدن اسمش، که شاید، شاید این ابرهای سردرگم بر سر گلش ببارن و ازش محافظت کنن.و از اونطرف، زین میدید که لیام دیر کرده و وضع هوا و برگشتن همهٔ اهالی تورچلو بجز خدمهٔ قایق لیام، نگرانیش رو ده چندان میکرد.
اگر حقیقت رو بخواید، اون ته دلش از همچیز خبر داشت، ولی ترس! ترسِ "امور" خطاب نشدن از جانب لیام و نشنیدن صدای گرم و نداشتن آغوش امنش، عقل رو از سر زین ربوده بود.
تو باور پسر، لیام باید مراقب خودش میبود، اگه یه وقت غرق میشد، زین هم بعدش غرق میشد. چون دیگه لیامی نبود که نجاتش بده.
یعنی حالا چی به سر داستان عشق این دو مجنون میاد؟!
-امیدوارم لذت برده باشید
و کامنت و ووت رو فراموش نکنید!
CZYTASZ
"Trucillo تورچلو"
Fanfictionداستان دو پسر عاشق، در جزیرهای که خود صاحب عشق است. و آیا نوشتن سرنوشت، در دستان جزیرهاست، یا آن دو؟ هیچکس نمیداند...! Completed.