part1

764 47 11
                                    

-فلش فوروارد-
صدای شلیک تموم ساختمون رو گرفته بود.
یک تیر... دو تیر و سومین تیر؟ سرنوشتشون رو عوض میکرد!
اسلحه؟ می‌تونه سلاحی برای نابودی یا حتی پیروزی باشه، تهدیدی خطرناک برای بازی با زندگی.
دوتا از مهم‌ترین اشخاص زندگیش داخل اون اتاق درحال مرگ بودن...
تهیونگ، جونگ‌کوک و...؟
هیچ ایده‌ای برای شخص سوم و یا مسبب تمام این اتفاقات نداشت.
کی بود اون کسی که بخاطرش اینجا بودن؟
قسم خورد، اونو با دستای خودش نابود کنه.
با شدت در اتاق رو باز کرد و باز شدن در، مصادف با دو شلیک شد!
اول شوکه از دیدن شخصی که انتظارش رو نداشت و بعد... شوکه از دیدن خون‌های ریخته شده‌ی داخل اتاق.

-زمان حال-
جلوی آزمایشگاه ایستاده، و برای رفتن به داخل تردید داشت.
- آروم باش‌ جونگ‌کوک تو میتونی!
مثل همیشه توی دلداری دادن به خودش افتضاح عمل کرد.
کف‌ دست‌هاشو روی لباسش کشید.
سعی میکرد با قدم‌های محکم راه بره چون از نظرش محکم راه رفتن نشونه‌ی اعتماد به نفس زیاده.
سرش رو به جلو گرفت و برای مخفی کردن لرزش دست‌هاش، بند کیفش رو محکم گرفت‌.
جلوی یکی از درها ایستاد.
نوشته‌ی روی در رو زیرلب خوند.
- پروفسور مین...
صداش رو صاف کرد و بعد تقه‌ای به در زد.
- بیا تو.
دستگیره در رو چرخوند و وارد شد، به محض وارد شدنش تصویر مردی روبروش نقش گرفت که پشت میز بزرگی نشسته.
خودش بود... پروفسور مین یونگی.
در رو پشت سرش بست و به سمت جلو حرکت کرد.
- منتظرت بودم جئون.
جونگ‌کوک لبخندی مصنوعی برای طبیعی جلوه دادنش زد.
- برای دیر کردنم معذرت می‌خوام.
یونگی به صندلیِ رو به روش اشاره کرد.
- بشین لطفا.
کشوی میزش رو‌ باز کرد و چند برگه از داخلش برداشت.
- این فرم‌ها رو پر میکنی... تموم مشخصات و با جزئیات بنویس.
برگه‌ها رو همراه خودکار به جونگ‌کوک تحویل داد.
جونگ‌کوک همون‌طور که مشغول پر کردن برگه‌ها شده، هر از گاهی سرش رو بالا می‌گرفت و با یونگی روبرو میشد که بهش خیره بود.
و در آخر با لبخند سرش رو پایین می‌گرفت.
"نرماله اینقدر جدی باشه؟"
برای مدتی طولانی،‌ صدای برخورد خودکار با کاغذ سکوت فضا رو می‌شکست، تا وقتی که یونگی تصمیم گرفت حرف‌هاش رو تکمیل کنه.
- اگر تموم قوانینی که روی برگه نوشته رو رعایت کنی، یک همکاریِ خوبی خواهیم داشت.
جونگ‌کوک سرش رو تکون داد و بعد از چند دقیقه بلند شد.
با دست‌هایی که از استرس میلرزید برگه‌ها رو روی میز یونگی‌ گذاشت...
یونگی سرش رو تکون داد و کنترلی که پسر روی خودش داشت رو تحسین میکرد.
شخصی آروم با ظاهری گول زننده.
"تموم این مدت دست‌هاش میلرزید ولی توی‌ چهرش هیچ نشونه‌ای از استرس نبود."
- امیدوارم بتونم.
- ساعت ۱۲ اینجا باش.
یونگی با لحن ملایم‌تری حرفش رو بیان کرد.
جونگ‌کوک سرش رو تکون داد‌ و به رسم ادب، با تشکر کردن از یونگی به سمت در رفت.
- روپوش سفید یادت نره جئون!
- غیر ممکنه مستر مین.
****
با شنیدن صدای زنگِ گوشیش اون رو از داخل جیبش برداشت.

insomniaWhere stories live. Discover now