چشمهاش از روی کلمات میگذشت و هر لحظه متعجبتر میشد.جملات نوشته شده داخل کتاب، خاطراتی که توی سیاه چاله مغزش دفن کرده بود رو زنده میکرد!
خاطراتی که به سختی به یاد داشت...
"اگه بخوام بدون جلوه تمام اون اتفاقات رو تعریف کنم، اول از همه مطمئن شو که پارتنرت یه قاتل نیست."
از نظر یونگی این کتاب مشکل داشت.
یه مشکل خیلی بزرگ!
از نظرش امکان نداشت که نویسندهای تازه کار بتونه چیزی به مرموزی نوشتههای کتابی که جلوش باز بود رو خلق کنه.
"اون هر چند که عاشقت باشه، یه قاتل اول از همه میتونه احساسات خودش رو بکشه و بعد تورو! دقیقا مثل دیانیرای من."
دیانیرا!
با دیدن کلمه دیانیرا و متنهای بعدی کتاب، تمام قطعات مبهم داخل ذهنش کنار هم چیده میشدن.
دیانیرا، کلمهای که باعث میشد کل گذشته از جلوی چشمهاش بگذره.
لقبی که تهیونگ براش انتخاب کرده بود، چون از نظرش نباید گذشته رو فراموش میکرد.
تردید داشت.
باید خوندن رو ادامه میداد؟ باید حقیقتهای بیشتری رو میدید و به کنجکاویش خاتمه میداد یا همینجا برای کنترل کردن خودش دست نگه میداشت؟
با شنیدن صدای در کتاب رو بست و داخل کشوی میزش گذاشت.
- یونگی؟
صداش رو صاف کرد و جواب داد.
- بیا داخل.
تهیونگ با لبخند عجیبی که روی صورتش داشت وارد اتاق کار یونگی شد.
بالاخره اون هم قرار بود به چیزی که میخواست برسه!
- حدس بزن چیشد!
یونگی سعی میکرد حالت صورتش رو حفظ کنه تا تهیونگ بهش شک نکنه، چون همیشه تهیونگ زودتر چیزی که فکرش رو میکرد متوجه همه چیز میشد.
- چیشد؟
تهیونگ با قدمهای کوتاه شروع کرد به راه رفتن.
-بهم پیام داد، قراره یه پسر ۲۴ ساله رو بکشم.
مرگ.
چیزی بود که به تهیونگ زندگی میبخشید.. دلیلی برای زنده نگه داشتنش.
- واقعا خبر خیلی خوبیه تهیونگ!
تهیونگ نگاه تیزی به یونگی انداخت. میدونست منظورش چیه.
یونگی خوشحال بود به خاطر اینکه تهیونگ یه مدت از بخشِ تاریک روحش دور شده و الان، اون دقیقا میدونست کی وارد عمل بشه!
دقیقا مثل یه ببر که میدونه کِی برای شکار باید دهنش رو باز کنه.
- بیخیالِ حرفایی که قراره بزنی شو دیانیرا، کار من اینه.
YOU ARE READING
insomnia
Fanfictionقاتل های حرفه ای شکارشون روشب ها توی داممیندازن. اما اون همیشه برخلاف قوانین عمل میکنه! کی فکرش رو میکنه توی پارکینگ شرکتش به قتل برسه؟ و یا داخل آسانسور توسط چهارگلوله روحش رو تسلیم کنه. اون یک قاتل عادی نبود. شاید یه قاتل روانی؟ نه! اون فقط دو...