با نفسهای بریده، چشمهاش رو وحشت زده باز کرد و پتویی که روی خودش کشیده بود رو کنار زد.تنها چیزی که حس میکرد سردرد و گرمای اذیت کنندهی تنش بود!
برای چندمین بار داشت این کابوس رو میدید؟
عادت کرده بود، اما حسی که بعد از بیدار شدن داشت عذاب آور بود!
اون لحظه واقعا آرزوی مرگ داشت.
تیشرتش رو از تنش دراورد و روی زمین انداخت.
دستش رو روی گردنش کشید.
بعد از این خواب حتی اگر میخواست هم نمیتونست بخوابه.
باید زودتر غذا میخورد تا مرگش با دلیل مسخرهای مثل خالی بودن معدهاش نباشه.
نگاهش رو به ساعت بزرگ روی دیوار داد، ساعت چهار و بیست دقیقهی صبح رو نشون میداد.
فکر کار نصفهای که یونگی خرابش کرد، براش آزار دهنده بود.
بدون در نظر گرفتن باقی افکارش، گوشیش رو از روی میز برداشت و به یونگی پیام داد.
اون انتظار داشت تهیونگ خواهش کنه تا یونگی خبری از وضعیت جونگکوک بده؟
درواقع وضعیت حال جونگکوک براش اهمیتی نداشت.
اون فقط خواست مطلع بشه که جونگکوک برای دیدار بعدی که قراره داشته باشن، چقدر میتونه دووم بیاره.
بار دیگه نگاهی به ساعت انداخت.
جونگکوک الان خواب بود؟
میتونست بصورت مخفیانه بره اونجا و توی خواب، کار جونگکوک رو تموم کنه.
YOU ARE READING
insomnia
Fanfictionقاتل های حرفه ای شکارشون روشب ها توی داممیندازن. اما اون همیشه برخلاف قوانین عمل میکنه! کی فکرش رو میکنه توی پارکینگ شرکتش به قتل برسه؟ و یا داخل آسانسور توسط چهارگلوله روحش رو تسلیم کنه. اون یک قاتل عادی نبود. شاید یه قاتل روانی؟ نه! اون فقط دو...