part2

252 33 3
                                    

با حس نوری که از پنجره به چشم‌هاش میتابید، بیدار شد.

چند بار برای واضح شدن اطرافش پلک زد.

گیج بود.

دیروز چه اتفاقی افتاد؟ کجا بود؟

از روی کاناپه‌ای که روش خوابیده بود، بلند شد.

داخل اتاق... رختکن بود؟

کوله پشتیش که روی زمین افتاده بود رو برداشت.

قدم‌هاشو به سمت در کشید اما لحظه‌ای در اثر سیاهی رفتن چشم‌هاش به در تکیه کرد.

- لعنتی!

چشم‌هاشو محکم روی هم فشرد.

بعد چند ثانیه‌ای سیاهی چشم‌هاش محو شده بود اما سردرد شدیدی که داشت، قصد نداشت از بین بره!

در رو باز کرد و از اون اتاق خارج شد.

وارد راهرو شد ولی باید کجا می‌رفت؟ اتاقِ مین یونگی؟

باید دلیل اتفاق دیشب رو می‌پرسید!

به ساعت گوشه‌‌ی دیوار نگاهی انداخت.

الان نباید اینجا می‌بود.

- بیخیال! شب میفهمم چیشده.

با قدم‌های سریع از آزمایشگاه خارج شد.

الان مهمترین چیز براش، آروم کردن سردردش بود.

                                         ****

- باورم نمیشه کل شب رو درگیر اون پسره بودم!

یونگی پوزخند صداداری زد.

- انتخاب خودت بود تهیونگ.

کلافه هوفی کشید.

- اما ارزشش رو داشت...

در حال کار کردن روی فرمول جدید بودن.

تهیونگ نیازمند تمرکز بالایی بود اما خبری از تمرکز نبود.

- اون پسره... اگه بیدار شد چی؟

ماسکش رو پایین داد.

- مارو پیدا نمیکنه و از اینجا میره.

چشم‌هاشو بست و توی مغزش فرمول رو مرور کرد.

نباید اشتباه میکرد.

اشتباه؟ کلمه اشتباه اصلا براش معنی نشده بود.

- یه چیز کمه... پیداش نمیکنم!

- هی تهیونگ، متوجهی یک اشتباه کوچیکت برابر انفجار آزمایشگاهه؟

برای لحظه‌ای ایستاد و بعد بلند خندید.

- اشتباه؟‌ از من؟

خنده‌اش قطع شد...

و حالا با چشم‌هایی به تاریکی شب که برق خشم در اونها به خوبی مشخص بود، به یونگی زل زد.

insomniaWhere stories live. Discover now