part22

123 12 3
                                    


Last part

نوک انگشت هاش رو روی بازوی پسری که توی آغوشش بود، حرکت میداد.

سعی میکرد ذهنش رو از خبری که گرفته بود دور کنه.

«فرار جونگ‌کوک و تهیونگ»

توی وضعیتی که آسیب دیده بودن.

جیمین نگران جونگ‌کوک بود و یونگی نگران تهیونگ.

- اون یه احمق واقعیه!

سرش رو از روی شونه‌ی یونگی برداشت و توی چشم هاش زل زد.

- هر بار با پاهای خودش به سمت مرگ میره یونگی!

یونگی بجز لبخندی که گویای همه چیز بود چیزی برای گفتن نداشت.

- تو واقعا اهمیت نمیدی.

و بعد سرش رو روی بالش گذاشت.

- چه کاری از دستم بر میاد جیمین؟

برخلاف تصور جیمین لحنش تند و جدی بود.

- نمیدونم... چرا سعی نمیکنی جونگ‌کوک رو از دوستت دور کنی؟ چرا اجازه میدی بیشتر باهم باشن و هر دفعه آسیب ببینن!

یونگی نفس صدا داری کشید.

سرش رو نزدیک صورت جیمین برد.

- سرگرم بودنشون به نفع ما نیست جیمی؟

نفسش رو روی صورت پسرکوچیک تر خالی کرد و ادامه داد.

- اینطوری من بیشتر حواسم پیش توعه.

به جای پر کردن فاصله‌ی کمی که بینشون وجود داشت، بلند شدن از روی تخت رو ترجیح داد.

- تهیونگ از کار دور شده.

خم شد و تیشرتش که روی زمین افتاده بود رو برداشت.

- و این کار دوستِ توعه!

سکوت جیمین معنایی نداشت.

بعد پوشیدن لباس هاش، لباس های جیمین رو برداشت و به سمتش رفت.

- تهیونگ نباید دور‌ میشد، اون خیلی وقته در تلاشه تا...

حرفش رو قطع کرد.

نباید ادامه میداد، نباید درمورد راز هاشون با افراد مورد علاقشون حرف میزدن و یونگی این قانون رو رعایت کرد.

- در تلاشه تا اون آزمایشگاه رو معروف کنه.

دروغ خوبی بود.

جیمین لباس هاش رو گرفت و در عین پوشیدنشون هومی گفت.

- مثبت نگر باشیم جیمی، من الان وقت بیشتری دارم که با تو بگذرونم.

با لبخند جوابش رو داد.

- عالیه.

زیر لب زمزمه کرد.

«بعد از این قراره حواست بیشتر به من باشه یونگی.»

insomniaWhere stories live. Discover now