به اندازه کافی تونسته بود پسر رو بترسونه و این رو از نفسهای تند و پشت سر همش فهمید!
از کارش راضی بود.
هرکس دیگهای جای اون بود، الان قدرت نفس کشیدن رو از دست میداد.
بدون حرف دیگهای از اتاق یونگی خارج شد و با قدمهای محکم به سمت خروجی آزمایشگاه رفت.
جونگکوک همچنان به دیوار تکیه داده بود...
رنگ مچ دستش به قرمزی میزد.
- ع..عوضی!
خم شد و کولش رو از روی زمین برداشت.
از آزمایشگاه خارج شد و با قدمهای سریع به سمت خیابون میرفت که با شنیدن صدای جیمین سرجاش ایستاد.
دستش رو توی جیبش گذاشت و به پشت سرش چرخید.
- هی انتظار داشتم من رو ببینی!
جونگکوک لبخند مصنوعی زد.
- معذرت میخوام جیمین.. حواسم نبود.
جیمین به قصد بغل کردن کوک نزدیکش شد و اون رو به آغوش کشید.
- مهم نیس کوکی، حالت چطوره؟
دستش رو از توی جیبش در نیاورد و با دست راستش چند ضربه به کتف جیمین زد.
- خوبم.
یک قدم عقبتر اومد.
جیمین به ماشینش اشاره کرد.
- بریم؟
جونگکوک سرش رو تکون داد.
- اون پسری که دقیقا مثل تو با عجله از جلوم گذشت کیم تهیونگ بود؟
جونگکوک خندید.
- اره.
توی ماشین نمیتونست دستش رو مخفی نگه داره پس به حالت عادی و بدون جلب توجه کولش رو بغل و سعی میکرد از این طریق توجه جیمین رو جلب نکنه.
اما جیمین تیزتر از این حرفا بود.
استارت ماشین رو زد و بدون نگاه کردن به جونگکوک حرفش رو به زبون اورد.
- کارِ اون بود نه؟
جونگکوک متعجب نگاهش کرد.
- چی؟
بیشتر از قبل پاش رو روی گاز فشرد.
- رد قرمزی که روی دستته، جدیده.
البته که میفهمید...
سرش رو تکون داد و دیگه حرفی نزد.
گاهی وقتا نیاز داشت به یه دوست.
یه دوست که پا به پاش بشینه و به سکوتش گوش بده.
یه دوست که بتونه صداهای درون مغزش رو متوقف کنه!
به جز یونگی کسی رو نداشت.
اگر میرفت پیش یونگی باید ریخته شدن خونش رو قبول میکرد.
YOU ARE READING
insomnia
Fanfictionقاتل های حرفه ای شکارشون روشب ها توی داممیندازن. اما اون همیشه برخلاف قوانین عمل میکنه! کی فکرش رو میکنه توی پارکینگ شرکتش به قتل برسه؟ و یا داخل آسانسور توسط چهارگلوله روحش رو تسلیم کنه. اون یک قاتل عادی نبود. شاید یه قاتل روانی؟ نه! اون فقط دو...