part16

67 11 1
                                    

جلوی در خشکش زد.

- جونگ‌کوکی؟ بنظر میرسه برای مرگت آماده نیستی.

تعجب و خشم... ترکیب ترسناکی توی چشم‌هاش دیده میشد.

- نمیخوای من و به داخل دعوت کنی؟

پلک زدن، تنها کاری که میتونست اون لحظه انجام بده.

قطعا جوابش نه بود.

اما زبونش برای کنار هم چیدن کلمات نمیچرخید!

سردرگم شده بود و انتظار چنین موقعیتی و دیدن تهیونگ رو نداشت!

فکر نمی‌کرد به این زودی به سراغش بیاد..

تهیونگ یک قدم بهش نزدیکتر شد و لحظه‌ای بعد فاصلشون به صفر رسید.

سینه به سینه‌ی جونگ‌کوک ایستاد و به قیافه‌ی پر درد پسرک خیره شد.

نگاهش رو به سمت قسمتی از گردنی داد که امضاش روش حک شده بود.

هل آرومی به جونگ‌کوک داد که بتونه وارد اتاق بشه.

جونگ‌کوک‌ ناخودآگاه عقب رفت، تهیونگ در رو بست و بعد از قفل کردنش کلید رو داخل جیبش گذاشت.

می‌خواست چیکار کنه؟

تهیومگ با لبخند به طرف جونگ‌کوک برگشت.

لبخندی که اصلا نتیجه‌ی خوبی نداشت.

جونگ‌کوک تنها فردی بود که تونسته بود از دستش فرار کنه.

یا میخواست کاری که نصفه مونده بود رو تموم کنه یا... گزینه‌ی دیگه ای وجود داشت؟

****

شاید به مرز جنون رسیده.

شاید قلبش توی بی‌قرار ترین حالت ممکن قرار گرفته.

شاید داشت تلاش میکرد برای نفس کشیدن.

این دفعه فرق میکرد!

از اینکه بهش زنگ زد و به دیدار دوباره دعوتش کرد پشیمون نبود اما...

حس عجیبی توی وجودش هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد!

دست‌هاش رو توی هم قفل کرد تا لرزیدنشون رو‌ پنهان کنه.

با حس حضور فردی دقیقا رو به روش، و شنیدن صداش...

- فکر نمیکردم بخوای دوباره هم و ببینیم...

لرزش دست‌هاش ایستاد.

قلبش از تپیدن دست برداشت و ریه‌هاش هیچ تلاشی برای جذب اکسیژن نکرد.

لحظه‌ای توی بیحسی غوطه‌ور شد.

توی خلأ فرو رفت و بعد به روی زمین برگشت.

نفس عمیقی رو توی سینه حبس کرد و بعد با بالا بردن سرش و لبخندی زوری نفسش رو بیرون داد.

از روی نیمکت بلند شد.

insomniaWhere stories live. Discover now