part11

88 10 1
                                    

چشم‌هاش رو ریز کرد و سعی کرد به جزئیات صورتش توجه کنه.

- دیگه اون قدرام جذاب نیستی.

سرش رو کمی کج کرد و دستش رو روی شیشه‌ی محفظه‌‌ای که حکم تابوت پسرک رو داشت گذاشت.

- آدما میتونن به همین زودی ارزش خودشون رو از دست بدن، متاسفم.

نقاشی‌هایی که روی دیوار قرار داشت با تموم نقاشی‌های تهیونگ فرق داشتن.

نقاشی‌هایی که با استفاده از رنگ جون گرفته بودن.

تهیونگ از نگاه کردن به نقاشی‌هاش هیچ وقت خسته نمیشد.

- خوشحالم تنها چیزی که بلدی سکوته...

ایستادن سخت بود.‌

ترجیح داد روی صندلی که رو به روی کای قرار گرفته بود بشینه.

-‌‌ میخواست حواسم و پرت کنه.

دستش رو مشت کرد.

- موفق شد!

سرش رو بالا گرفت و با چشم‌های سیاهش به انعکاس کمرنگ صورتش روی شیشه خیره شد.

- چیزی که میخواست و بهش دادم... نمیدونم میخواست توی این مدت چیکار کنه.

از خودش عصبی بود.

نباید هدفش رو فراموش میکرد.

رسیدن به هویت اون شخص و در نهایت تبدیل کردن اون به یک نقاشی!

- باید از طریق جونگ‌کوک بهش برسم؟

یه حس عمیق بهش میگفت تنها راه رسیدن به اون شخص جونگ‌کوکه.

ولی نمیدونست چطور؟

چطور قرار بود جونگ‌کوک راهی برای رسیدن به اون باشه؟

برنامه‌های زیادی برای حضور جونگ‌کوک توی آزمایشگاه داشت و تموم نقشه‌هاش، شب بهم خورده بود!

- اون از جونگ‌کوک استفاده کرد تا من و تو تله بندازه اما فقط احمق‌ها میتونن تو تله بیوفتن...

بلند شد و با لبخندی که به لب داشت تکرار کرد.

- اشتباهش این بود که من رو دست کم گرفت!

به سمت در حرکت کرد و برای آخرین بار جسم پسر رو داخل فضای شیشه‌ای از نظر گذروند.

- یه روزی زیر دست تو، تبدیل به همون کسی میشه که دلیل زمین خوردنته.

مثل چند بار گذشته، جو سنگینی حالکم فضا بود.

فضایی که هیچوقت قرار نبود تغییر کنه.

باید منتظر میموند تا پدرش افتخار اومدن به طبقه پایین رو بهش بده.

پدر؟ فکر نمی‌کرد اون مرد لایق این لقب باشه.

فقط آرزو داشت تا زودتر برگرده خونه‌.

به سمت یکی از مبل‌ها رفت، کولش رو روی زمین پرت کرد و روی مبل نشست.

insomniaWhere stories live. Discover now