با لبهایی ورم کرده و نفس هایی تنگ، گوشهی اتاق نشسته و به اون پسر با موهای آبی خیره شده بود.
هر ثانیه سوالات توی ذهنش بیشتر و بیشتر میشد.
حس دود غلیظ سیگار توی فضای بدون پنجره باعث سرفه کردنش میشد.
کنترل کردن سرفش رو ترجیح میداد.
درواقع نمیخواست سکوت و بشکنه!
نگاهش بین مردی که به دیوار تکیه کرده بود و در حال کام گرفتن از سیگارش بود و پسر داخل شیشه میچرخید...
لبهاش رو تر کرد و برای بار هزارم دو کلمهای که میخواست و کنار هم گذاشت و به زبون اورد.
- اون کیه؟
تهیونگ نفس صداداری کشید و بعد از فوت کردن دود سیگارش بدون نگاه کردن به پسر کوچیکتر گفت:
- هیچکس.
سیگارش رو داخل زیرسیگاری روی میز خاموش کرد.
- بعد از این لحظه اون هیچکس نیست جونگکوک.
تنها چیزی که حس میکرد ترس بود.
از حرفهای مبهم تهیونگ میترسید!
از اینکه تونسته بود بوسهای که براش شیرین بود رو تبدیل به کابوس کنه، اینکه بدون ترس اعتراف کرده بود که یکی از قاتلهای سریالیِ معروفه... ترس رو توی وجود جونگکوک تزریق میکرد!
-یک هفته بعد-
- یوکی؟
بعد از مدت زیادی تصمیم گرفت اسم اون گربه رو بخاطر رنگ سفیدش، بزاره یوکی یعنی برف.
خم شد و دستش رو نوازش وارانه روی موهای یوکی کشید.
ظرف غذا و آبش رو پر کرده بود و کنار گربش گذاشت.
- داشتن یه حیوون خونگی سرگرم کنندهاس.
صدای نوتیف گوشیش، مجبورش کرد از نوازش یوکی دست برداره و به سمت گوشی بره!
با پوزخند به صفحه گوشی خیره بود.
- اگه اینو میخوای... پس منم بهت میدمش!
مطمئن بود قراره همچین دستوری بگیره... اون نمیتونست به تهیونگ آسیب بزنه، اما به اطرافیانش چرا!
YOU ARE READING
insomnia
Fanfictionقاتل های حرفه ای شکارشون روشب ها توی داممیندازن. اما اون همیشه برخلاف قوانین عمل میکنه! کی فکرش رو میکنه توی پارکینگ شرکتش به قتل برسه؟ و یا داخل آسانسور توسط چهارگلوله روحش رو تسلیم کنه. اون یک قاتل عادی نبود. شاید یه قاتل روانی؟ نه! اون فقط دو...