Part 6🧡

282 72 83
                                    

سلام
اینم پارت جدید خدمت شما دوستان 😍

به محض رسیدن شرط کامنت آپ کردم (البته کامنتهای خودمو کسر کنین)
باز هم شرط همون کامنت برای پارت بعد پس کامنت فراموش نشه
شرط کامنت: ۳۰

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

24 جولای:

باورم نمیشه! چیزی که تو این مدت اتفاق افتاده رو باورم نمیشه!
بذار از اول اول شروع کنم‌!

وقتی از بوسان برگشتم باز هم شبها تا دیروقت با کریس چت می‌کردم.
اینقد به بودنش عادت کردم که به نوعی تنها سنگ صبورم شده بود...
مهربونی ها و محبتهاش مثل مرحم شده بود برای اون همه تلخی که دوروبرم پرسه میزد.....

نکته ی مثبت این مدت، این بود که کریس دیگه منو برای پذیرفتن پیشنهادش تحت فشار نمیذاشت.
دیگه از اون مسئله حرف نمیزدیم و فقط مثل دوتا دوست کنار هم بودیم...

دروغ نیست اگه بگم سهمگین ترین ضربه رو دیشب خوردم! وقتی که کریس بهم پیام داد و گفت هر طور میتونی خودتو به همون رستوران سنتی که دفعه ی قبل رفتیم برسون.

راستش من از اون رستوران متنفر بودم! از اونجا خاطره ی بدی داشتم! و این تنفر حالا بیشتر هم شده!

وقتی پیام کریس رو دریافت کردم خیلی دلشوره گرفتم! همش با خودم فکر میکردم که چی شده و چرا کریس ازم خواسته اونجا برم!

به کریس زنگ زدم اما هر چقدر اصرار کردم نگفت چی شده و چرا باید با عجله برم اونجا!

نفهمیدم چجوری آماده شدم! و قسم میخورم یادم نیست چی پوشیدم! با نهايت سرعتی که میتونستم از خونه بیرون رفتم و بعد از اینکه خودمو به خیابون اصلی رسوندم با تاکسی به رستوران رفتم. نزدیک غروب بود و ترافیک سنگین! و این دیر رسیدن داشت دلشوره ی منو تشدید می‌کرد!

وقتی رسیدم کریس اونجا منتظرم بود. بدون حرف دستمو گرفت و با خشونت داخل رستوران کشید.
دلیل رفتارش رو نمیفهمیدم! اما بدون اعتراض دنبالش رفتم.
بلاخره ایستاد و منو به جلو هل داد:

_بیا! خودت ببین! چشمهای لعنتیتو باز کن و ببین!

با تعجب نگاهمو به رو به رو دادم.
چشمم به منظره ای خورد که انگار تکه ای از قلبم همون لحظه کنده شد و برای همیشه تو وجودم گم شد!

چانیول کمی اون طرف تر کنار دختر خوش لباس و بسیار زیبایی در حالی که دستش رو توی دستش گرفته بود نشسته بود و با لبخند بزرگی که هیچوقت به نظرم به این زیبایی نبود با دقت به حرفهای دختر گوش میداد

نفس توی سینه ام حبس شده بود!
حس میکردم ذره ذره دارم تجزیه میشم!

بی اهمیت به کریس جلو رفتم و در حالی که پشت درختی پناه می‌گرفتم دوباره نگاهمو بهشون دادم.
حالا به اندازه ای نزدیک بودم که بتونم صدای دلنشین چانیول رو یه بار دیگه بشنوم‌!

Broken PiecesWhere stories live. Discover now