S2 part3🧡

237 60 132
                                    

_چیکار میکنی چانیول.سرما میخوری!

چانیول با لبخند سمتش رفت. لوهان نمیتونست این لبخند رو اونجوری که میخواد برای خودش معنی کنه.میدونست چانیول صرفا مثل یه دوست نگاهش میکنه اما باز هم مانع از این نمیشد که بهش لبخند نزنه:

_خوش اومدی. بریم داخل اینجا واقعا سرده!

چانیولبا دست اشاره کرد تا لوهان جلوتر حرکت کنه و خودش هم پشت سرش وارد اتاقش شد:

_اگه سرده پس اون بیرون چیکار میکردی!؟

لوهان ابرویی بالا انداخت و چانیول دستی به صورتش کشید تا قطرات بارونی که صورتشو خیس کرده بودن پاک کنه:

_یکم فکرم مشغول بود!واقعا متوجه سرمای هوا نبودم!

لوهان میتونست حدس بزنه که فکر چانیول مشغول پسری به اسم بکهیون بوده!اهی کشید و گفت:

_تا شام آماده بشه نظرت چیه منو به اون کتابخونه ای که اون همه پزش رو میدادی دعوت کنی؟به صرف یه نوشیدنی گرم!

_حتما! اتفاقا خودمم هوس یه چیز گرم کردم!

_برات یه چی آوردم که فکر کنم خیلی خوشحالت کنه و باعث بشه از این قیافه در بیای!

چانیول ابرویی بالا انداخت و به لوهان که با شیطنت نگاهش میکرد چشم دوخت:

_چی؟

لوهان دستش رو داخل جیب بزرگ پالتوی مشکی رنگش کرد و بسته ی تقریبا بزرگ شکلاتی بیرون کشید.
چانیول خندید و گفت:

_هنوز یادته؟

لوهان خیلی دلش می‌خواست بگه که نمیدونه چرا واقعا هنوز یادشه که چانیول عاشق اون شکلاتای قلبی‌شکل با طعم بادوم این شرکت شکلات سازی سوئیسه! اما به جاش فقط یه لبخند کوچیک زد.

و چند دقیقه ی بعد رو به روی هم توی کتابخونه ی فوق العاده ی چانیول مشغول خوردن چای بودن و لوهان با شیفتگی به چانیول که شبیه یه پسر بچه ی شکمو یکی یکی شکلات ها رو از داخل جعبه بیرون می‌آورد نگاه میکرد.

لوهان به خوبی متوجه بود که بکهیون حتما دلیل آشفتگی های گاه و بیگاه چانیوله!
خیلی دوست داشت بدونه که چرا این پسر انقدر برای چانیول خاص و عزیزه.
در واقع این چای خوردن دونفری توی کتابخونه ی چانیول یه ترفندی بود تا بتونه کمی اطلاعات بگیره و با این حال دلش نمیخواست شبیه پسرای فضول و سطح پایین به نظر برسه.

اما بلاخره اون حس کنجکاوی بهش غلبه کرد و در حالی که چای خوش طعمش رو مزه مزه میکرد رو به چانیول گفت:

_میشه یکم در مورد بکهیون بهم بگی؟راستش اولین باریه که قراره به یه نفر تو زمینه ی هنری کمک کنم و دلم میخواد شناخت بیشتری ازش داشته باشم.

چانیول برای یک لحظه با شنیدن اسم بکهیون حس کرد دوباره تمام غم دنیا روی دلش سنگینی میکنه. برا چند ثانیه از بیرون کشیدن شکلات‌ها دست کشید اما بلافاصله ماسک بی خیالی همیشگیش رو روی چهره اش کشید و شکلات دیگه ای از داخل جعبه برداشت:

Broken PiecesWhere stories live. Discover now