S2 Part10🧡

218 50 31
                                    


چانیول نگاهش رو به آسمون نیمه روشن اول صبح دوخت.
صاف بود و بدون ابر!
هوا تا حدودی خنک بود و لرز ضعیفی توی تنش مینشوند...

اما باریکه های نوری که آروم آروم پیداشون میشد باعث می‌شد تا کمی از لرزشش کم بشه.

چقدر همه چیز توی نظرش فرق کرده بود...
یادش نميومد هیچ وقت تا قبل از این توی تراس نشسته باشه و طلوع خورشید رو تماشا کرده باشه ،با اینکه اکثر اوقات این موقع بیدار بود اما هرگز توجهی به این مسئله نشون نداده بود!

یا مثلا هیچ وقت تو آسمون دنبال ابرها نگشته بود...
یا اینکه هیچوقت منتظر بارون نبود...
کلا انگار هیچوقت دلش چیزی رو نخواسته بود!
ولی الان یه عالمه چیز میخواست....
چیزهایی که از به زبون اوردنشون می‌ترسید...

_فقط اعتراف کن که بکهیون رو میخوای...

صدای موذی درونش دوباره بلند شده بود و چانیول هیچ علاقه ای نداشت دوباره باهاش بحث کنه!

_....

_چطور تا چند وقت صدای منو مدام خفه میکردی الان حتی جوابی نداری؟

_الانم دلم میخواد خفه شی!

چانیول در حالی که چشمهاش رو محکم فشار میداد زیر لب گفت.
میخواست افکارشو پس بزنه!
الان اصلا حال و حوصله ی سرزنش شدن نداشت...

به اندازه ی کافی به خاطر وضعیت بکهیون کلافه و عصبی بود و چیزی که الان اصلا دلش نمیخواست درگیرش بشه احساساتی بود که داشت به مرز جنون میکشوندش...

احساساتی که باعث می‌شد گرمای عجیب و در عین حال خوشایندی رو تو وجودش حس کنه!
و عجیب بود که دلش میخواست از این حس خوشایند هم فرار کنه!

شاید چون این حس زیادی براش غریبه و ناشناخته بود...
چانیول از چیزهای جدید می‌ترسید...
از اینکه از روتین خاص زندگیش خارج بشه می‌ترسید!
هر چند که خیلی وقت بود این اتفاق افتاده بود اما میخواست تا جلوی پیشروی بیشتر این قضیه روبگیره!
باید فکری برای این وضعیت میکرد وگرنه ممکن بود واقعا دیوونه بشه!

و الان شاید یه دوش آب سرد میتونست کمی از حرارت درونشو خاموش کنه تا بتونه حداقل امروز رو سر پا بمونه!

چند دقیقه بعد بوی خوش کاج که ناشی از شامپوی مخصوصش بود سر میز صبحانه توی فضای اشپزخونه پیچید.

خانم پارک با نگرانی به پسرش نگاه میکرد.
چهره ی چانیول این روزها روشن و نگاهش درخشان به نظر میرسید اما این برای خانوم پارک نگران کننده بود چون میدونست این درخشش به خاطر وجود لوهان نیست!

خانم پارک نگران بود...
نگران از بی تجربگی چانیول توی عاشقی و ضربه خوردن!

چانیول با حس سنگینی نگاه مادرش سرش رو بالا آورد و لبخندی به چهره ی نگران مادرش زد .همونطور که کمی از لیوان شیرش می‌خورد گفت:

Broken PiecesDonde viven las historias. Descúbrelo ahora