زمین هنوز از بارون ساعت قبل خیس بود و ابر ها هوارو روشن جلوه میدادند.
همیشه از شب های سرد متنفر بود
هیچ چیز به اندازه باد سردی که به صورتش میخورد و چشماش هاش رو میسوزوند براش ازاردهنده نبود.
اتفاقی نگاهش به پسر جوون بلوندی افتاد که به کرکرهی خاکی مغازهی بستهای تکیه داده بود و به نظر میومد جایی جز اونجارو نداره.
حتی توی تاریکی هم خواب از چشماش داد میزد
هیجانی از فکر توی سرش داخل وجودش شکل گرفت
سمتش رفت و خم شد تا توجه پسرو بگیره.
به محض اینکه پسر سرشو بالا گرفت و نگاهش به چشم های نیمه باز پسر افتاد حس عجیبی پیدا کرد
انگار که با درخشش چشمش چیزی داخل وجودش درخشید.
تصورات رنگارنگی داخل مغز بی تمرکزش شکل بست
اب دهنش قورت داد و که صدای بم پسر که تضاد عجیبی با چهره معصومانش داشت به گوشش رسید.
"مشکلی پیش اومده؟این مغازه توعه؟باید بلند شم؟"
اونقدر ذهنش درگیر چشم هاش شده بود نمیتونست حرفشو تحلیل کنه.
"چی ؟"
پسر که زانوهاش تو بغلش بود دستاشو با استرس مشت کرد و نگاهشو از پسر مقابلش دزدید.
"ولی الان دوباره بارون میاد،لطفا..دلم نمیخواد خیس شم"
هیونجین که تازه متوجه منظور پسر شد سرشو به دوطرف تکون داد.
"نمیخوام بگم که..بلند شی..درواقع اگه..اگه"
قصدش از اول همین بود،یه پسرو ببره یه متل و باهاش شبو بگذرونه و شاید میتونست-
اخمی از ادامهی افکارش رو صورتش شکل گرفت و لباشو روهم فشار داد.
"اگه بخوای میتونی امشب رو خونهی من بگذرونی"
لبخند کمرنگی رو لب های فلیکس شکل گرفت.
البته که خیلی راحت بهش اعتماد کرد.
مگه یه پسر تقریبا تو سن خودش چه اسیبی میخواست بهش بزنه؟
اون هرچیزی رو به موندن توی سرما و رطوبت ترجیح میداد.
یجورایی با بی فکری تمام قبول کرد و با گرفتن دست
بیش از حد سرد پسر بلند شد.وقتی بین خواب و بیداری متوجه شد تصاویر پشت پلکش خوابن دلش نمیخواست چشم هاشو باز کنه.
توی جاش نیم خیز شد و چشمش افتاد به چهره غرق درد خواب فلیکس.
تنها چیزی که تغییر نکرده بود فلیکس بود.
خوی سرکش،موهایبلوند،شن های جادویی رو گونش از همون اول همین شکلی بودن که حالا هستند.
ناخوداگاه سرشو رو سینهی پسر گذاشت و دستاشو دورش حلقه کرد.
فلیکس که کمی هوشیار شده بود لبخندی زد و بوسهی سطحیای رو موهای هیونجین زد و دستاشو نوازش وار روی موهاش کشید.
با توقف نوازش های فلیکس متوجه شد که دوباره به خواب رفته.
با شنیدن تپش قلب پسر لبخند محوی از ارامش اون لحظه به لبهاش اومد.
ارزو میکرد کاش میتونست تا ابد داخل اون اغوش کوچیک بمونه.
ناخوداگاه یاد نوجوونی عجیبش افتاد..اون اولش یه پسر نرمال و فوقالعاده بود.
حتی خودشم بخاطر ادبش به خودش افتخار میکرد
یادش نمیاد چی شد که کم کم تبدیل شد به اون
یه پسر همیشه مستِ بیعقل.
حتی وقتی از شدت درد قلبش نفسش میگرفت هم از نوشیدن دست نمیکشید..
وقتی قرص میدید نمیتونست خودشو کنترل کنه
اون موقع کسی به اون اهمیت نمیداد تا مشکلشو درک کنه..
ولی داخل اون زمان درحالی که گریه میکرد و نمیخواست بمیره نمیتونست دستاشو کنترل کنه تا دونه دونه قرص هارو وارد دهنش نکنن.
همه نیاز به دلیلی برای زندگی داشتن و هیونجین داخل اون زمان دلایل جالبی نداشت تا بخواد براش خودشو نجات بده..هیچی نبود.
دلایلی که زنده نگهش میداشتن همه کوتاه مدت بودن بودن
زندگیش از بعد ملاقات با پسر ککمکی خیلی متفاوت شده بود..
همه چیز از یک نقطه به بعد حول محور فلیکس درحال چرخش بودن،یه زمانی تمام تلاشش برای زندگی صرفا جهت دیدن خوشحالی فلیکس بود
چی میشد اگه یروز مجبور میشد تمومش کنه؟
___________