با ورود مرد میانسالی که خشم از تکتک اجزای صورتش پیدا بود از جاش بلند شد و دستش رو جلو گرفت و مرد باهاش دست داد و بعد روی صندلی نشست:"کارگاه بنگ من واقعا از شما چنین انتظاری نداشتم"
کریستوفر با درموندگی سری تکون داد و عکس هایی که از دوربین های امنیتی به دست اومده بود رو جلوی مرد انداخت:"دکتر پارک میدونید علارغم اینکه توی حل پرونده به مشکل خوردیم و باید کوچکترین سرنخ هارو جدی بگیریم.."
با یاداوری گردنبند جونگین حس بدی بهش دست داد که نتونست براش اسمی بزاره.
صداشو صاف کرد و ادامه داد:"هر چیز کوچیکی برای ما ارزشمنده و باید بررسی بشه ولی من شما رو برای یک احتمال نمیکشم اینجا"
اشارهای که تصاویر روی میز کرد:"شما با اقای جانگ چند ساعت قبل از مرگشون ملاقات داشتید"
از قبل جمله بندی نکرده بود و حالا کمی مضطرب بود:"۲۴ اپریل طرفای ساعت هشت کجا بودید؟"
مرد ته ريشش رو خاروند و شونههاش رو بالا انداخت:"من چطور باید قرار های ماه پیشم رو یادم باشه..احتمالا تو سردخانه بودم چون معمولا شب ها شروع به کار میکنم"
کریستوفر نگاهی به چهرهاش کرد..رنگش پریده بود و توی چشم هاش نگاه نمیکرد.
کریس سرش رو تکون داد و لبخندی زد:"اتفاقا منشی شماهم همین رو به ما گفت ولی رسید پرداختی نشون میده شما توی رستوران بودید و کارکنان رستوران تایید کردن که شمارو با جانگ جونگوون دیدن و شمارو بخاطر اخلاق بدتون به خاطر اوردن"
مرد آب دهانش رو قورت داد و دست هاش رو روی میز گذاشت:"گفتم که یادم نبوده،درهرحال جونگوون برای مدتی همکار من بود"
کریس اشارهای به لکه قرمز روی استینش کرد و لبخندی زد.
"اون چیه روی آستینتون دکتر پارک؟"
مرد کلافه موهاشو بالا داد.
"همونطور که در جریان هستید من یک کالبد شکافم و همکار های شما در عین بی احترامی منو حین کار دستگیر کردن و به اینجا اوردن"
کریس توجهی به طعنه مرد نکرد:"از شغل شما خبر دارم ولی تا جایی که میتونم اون لکه تازهست مثلا از جسدی خارج شده که نهایتا دوروز از زمان مرگش گذشته باشه..رنگش رو ببینید..شما که بهتر از من میدونید"
نگاهش رو از چشم های مرد گرفت و شونه هاش رد بالا انداخت:"تا جایی که میدونم هیچ جسد تازهای دست شما نبوده هوم..یا حداقل..نباید باشه"
صورت عرق کردهی مرد نشونه خوبی بود که اون رو خوشحال میکرد:"ببینم دارم اشتباه میکنم؟نکنه اطلاعات غلط دارم؟"
مرد سرش رو به دوطرف تکون داد.
چند دقیقه سکوت مطلق بود و مرد بالاخره با صدای ضعیفی شروع به صحبت کرد:"من قاتل نیستم"
-منم نگفتم هستید
مرد توجهی بهش نکرد و عرقش رو با آستین کثیفش پاک کرد:"این لکه..از جسد نیست،فقط سعی در درمان کسی داشتم"
کریس اروم هماهنگ با صدای ساعت دستش رو روی میز به ضربه دراورد.
مرد قلبی اب از لیوان مقابلش نوشید:"من درگیر چیزی شدم که نباید ولی این ها هیچ ربطی به مرگ جونگوون نداره"
-پس چرا از اخرین کسایی بودید که اون رو ملاقات کردن؟"
مرد بالاخره سرش رو بالا آورد و تو چشم های چان زل زد:"جونگوون یه کلکسیونر عادی نبود..جواهراتی که داخل خونه ش نگهداری میکرد رو خودش پیدا یا خریداری نکرده بود،بیشتر اونها دزدی بودن.."
کریس گیج شده بود،ابرویی بالا انداخت و به ادامه حرف های مرد گوش داد:"اونارو از افراد خطرناکی دزدیده بود و ادعا میکرد اونها دنبالشن،بدبین شده بود آخرین بار هم در همین مورد باهام صحبت کرد"
-چرا زودتر به ما اطلاع ندادید؟
مرد خواست دوباره آب بنوشه که لیوان از دستش افتاد و شکست:"چون اگر قتلش کار اونها بود حداقل چیزی باید از خونش برده میشد،اطلاعات من فقط شمارو از محور اصلی دور میکرد و به علاوه کیه که دلش بخواد خودش رو توی دید پلیس بندازه اقای بنگ؟"
با پاش ضربه ای به یکی از تکه های شیشه زیر پاهاش زد:"ولی حالا که به اینجا رسیدم ترجیح میدم داخل زندان باشم تا برای اونها کار کنم"
لبخند مضحکی به چهره درهم کریس زد و از جاش بلند شد:"باقی حرف های من مربوط به کار شما نمیشه کارگاه بنگ"
نگاه توی چشم های مرد آرامش گرفته بود حالا فهمیده بود بنگچان از کار های کوچیک کثیف اون خبر نداره و درگیر چیز بزرگتری هست.
اشاره ای به همکارش کرد تا مرد رو به بیرون همراهی کنه.
دوباره به نقطه اول رسیده بود هیچ مدرکی نبود هیچ شاهدی هم نبود.
تنها چیزی که الان توی دستاش داشت گردنبند پسری بود که بیشتر از خودش بهش اعتماد داشت.
_____________"وقتی کوچیک بودم از دریا میترسیدم"
فلیکس نگاهش رو بالا اورد و به نیم رخ خیره کنندهی پسر چشم دوخت.
"مامانم بهم میگفت اگه توی دریا غرق بشم و بمیرم بعدش زندگی ای رو شروع میکنم که همیشه ارزوش رو داشتم"
سرشو چرخوند سمت پسر و لبخندی به چهرهاش زد:"نمیدونم واقعا میگفت یا فقط میخواست بهم دلگرمی بده..درهرحال وقتی که مرد من سعی کردم برم توی دریا شنا کنم درحالی که شناکردن بلد نبودم"
فلیکس با کجنکاوی تای ابروش رو بالا انداخت:"پدرت چی؟اون کجا بود که تو تنهایی بار این غم رو به دوش میکشیدی؟"
نفس عمیقی کشید و دیگه ادامه نداد.
فلیکس دلش میخواست بشنوه ولی میدونست پسر برای امشب دیگه توانایی مرور خاطراتش رو نداره.
"منم اونجا هستم؟"
هیونجین که متوجه نشده بود سرش رو کمی کج کرد و قبل از اینکه چیزی بگه فلیکس سؤالش رو واضح پرسید:"منم داخل اون زندگی رویاییت هستم؟"
لبخندی زد و موهای پسر رو که توی تاریکی شب هم میدرخشیدن رو لمس کرد:"تو دلیل ادامه دادنش هستی فلیکس برای من یه زندگی هرچقدرم که خوب باشه بدون تو ارزشی نداره"
-تو منو دوست داری.
فلیکس اینو بلند گفت ولی انگار بیشتر برای خودش گفته بود.
+من تورو بیشتر از هرچیزی دوست دارم،از سنجاق سینه مادرم و قوطی های رنگ فاسد توی زیرزمین خونهی کوهستانی هم بیشتر دوستت دارم
نگاهش رو از فلیکس گرفت و به آسمون تاریک داد،لبخندی که روی لبهاش بود خبر از فرورفتگی توی خاطراتش میداد:"وقتی اولین بار مستقیم توی چشمهات خیره شدم فهمیدم تو همون هستی"
تکخندی زد و با محبت موهای پسر رو نوازش کرد:"شاید آخرالزمانی که نیاز به منجی داره یک چیز همگانی نباشه..شاید هرکس جداگانه آخرالزمان خودش رو تجربه کنه و اگه اینطور باشه تو منجی من بودی فلیکس"
خیلی چیز ها بود که میخواست درجواب پسر بگه ولی اون لحظه فقط دهنش برای گفتن یک جمله باز شد:"منم تورو دوست دارم"هرگز تابهحال این حجم از عشق رو از کسی دریافت نکرده بود.
نگاهش رو به نیمرخ پسر بزرگتر داد که بخاطر نور مستقیم خورشید درخشان به نظر میرسید.
ناخوداگاه لبخندی زد و بعد از جا دادن خودش توی بغل پسر گونهش رو بوسید:"تورو باید یه گوشه گذاشت و پی در پی بوسید"
هیونجین تکخندی زد و موهاش رو نوازش کرد:"داری کاری که باهات بکنم رو بهم یاداوری میکنی؟"
فلیکس لبخند شیرینی زد و حلقه دستاش رو دور بدنش محکم کرد.
-وقتی باد میاد و موهات توی باد شناور میشه...
فلیکس به چشم های پسر خیره شد و منتظر حرفش موند:"من توی موهای پریشون تو زندگی رو میبینم فلیکس"
موهاش رو نوازش کرد و بوسهای روی سرش گذاشت:"تو به زندگی کردن ارزش میدی فلیکس"
فلیکس لبخندی زد و موهاش رو پشت گوشش زد و گوش سرخزدهاش نمایان شد.
-"میخواستم برم به غرب جایی که موهای قرمز کلی توی باد شناور بود ولی حالا..موهای فلیکس منو هرجا که بره با خودش میبره"
_____________