توقع داشت دلیل به اینجا اومدنشون طبیعت باشه ولی از وقتی اومده بودند هیونجین به بی تفاوت ترین شکل ممکن روی کاناپه نشسته بود از کتاب های قدیمی اونجا میخوند.
روبان کرم رنگی که باهاش موهاش رو بسته بود توجه فلیکس رو جلب کرد ، خیلی به چشمش زیبا اومد و حس کرد اونقدر ها هم از اون شاهزاده ازاردهنده ناراحت نیست.
در واقع دلش نمیخواست عصبی بشه و همه چیز رو بهم بریزه
داخل این نقطه مطمئن نبود بخاطر ارامش بینشون سکوت میکنه یا بخاطر ترس .
کنارش نشست و با گذاشتن دستش روی کتاب سعی کرد توجه پسر رو به خودش جلب کنه .
-فکر نمیکردم همچین کتاب هایی بخونی
هیونجین سرشو تکون داد و لبخندی زد و با پس زدن
دست فلیکس به ادامه کتابش پرداخت .
فلیکس نفس عمیقی کشید و خودش رو بهش نزدیکتر کرد.
سرشو روی شونهش گذاشت و رفتهرفته سرش رو توی گردن پسر بزرگتر فرو برد .
نفس عمیقی کشید و با نوک زبونش کمی گردنش رو مرطوب کرد.
+اگه بخوای مثل بچه گربهای که ظرف شیرش رو لیس میزنه عمل کنی مجبور میشم پست بزنم .
فلیکس کتاب رو از دستش گرفت و به گوشه ای پرت کرد و روی پاهای پسر نشست .
- قسم میخورم بین پاهای من چیز زیباتری نسبت به لای اون کتاب وجود داره ، چرا منو باز نمیکنی؟
هیونجین تای ابروشو بالا انداخت و گرفتن کمر پسر بدن کوچیکش رو جلوتر کشید.
عاشق کمر ظریف پسر بود ، طوری که فقط با یک دست کل کمرش کاور میشد اون رو اسیبپذیر جلوه میداد.
انگار که تکهای بلور شکستنی زیباست که فقط باید بزاریش یه گوشه و نگاهش کنی
ولی هیونجین از اینکه فقط نگاهش کنه خسته شده بود .
دلش میخواست اون رو بشکنه و خرد کنه حتی اگه بعدا تکههاش وجود خودش رو زخمی میکرد .
فلیکس همونطور که سعی میکرد خودشو رو لخت کنه سرشو کنار گوش پسر اورد و با صدای ارومی گفت:
-شما هرطور که بخواید از من استفاده میکنید تا ارضا بشید درسته؟چون من عروسک شما هستم ، نه؟
شاید اولش تعجب کرد ، حتی مردمک چشم هاش گشاد شد ولی فقط برای دوثانیه ، دوثانیه طول کشید تا به وحشیانه ترین شکل ممکن پسر رو زیر خودش بکشه و برای برهنه کردن جسم ظریفش به لباس هاش اسیب بزنه.
شاید از این ساید خودش لذت نمیبرد ولی برق توی چشمهای فلیکس نشون میداد اون از این بازی بدش نمیاد .
+اره ، تو عروسک کوچولوی زیبای منی.
فلیکس وقتی به خودش اومد که الت پسر بدون امادگی واردش شد و وقتی که خواست به سینش چنگ بزنه تا از دردش کم کنه دست هایی که با روبانی که تا چنددقیقه پیش دور موهای هیونجین بود بسته شده بودند مانع حرکتش شدند.
از این پوزیشن متنفر بود و حرکت الت پسر داخل ورودیش بهش لذت نمیداد ولی اون میتونست فقط با نگاهکردن به چهره سرخ شدهی دوست پسرش و صدای ناله های فرشتهگونش بدون اینکه حتی خودش رو لمس کنه کام بشه .
داشت به شرایط عادت میکرد که هیونجین از کمرش اون رو گرفت و پوزیشن رو عوض کرد ، حالا فلیکس حتی نمیتونست صورتش رو ببینه ولی چندلحظه بعد با حس گرمی مایع پسر روی گودی کمرش کمی خودش رو به پارچه زیرش مالید و کامش پارچه کاناپه رو کثیف کرد.
بیحال روی کاناپه افتاد و هیونجین هم بعد از باز کردن گره روبان دور دست هاش دیگه نگاهی بهش ننداخت و با برداشتن لباس هاش به سمت اتاق رفت .
دست انداخت و بدون نگاه کردن دنبال تیشرتش گشت و با اولین پارچه ای که به دستش رسید کمرش رو تمیز کرد و بعد لباس رو پرت کرد طرفی و نگاهش رو اطراف اتاق چرخوند ، یکی از تابلو های روی دیوار توجهش رو جلب کرد.
ترکیب رنگیش مغزش رو گیج میکرد ، چیزای زیادی رو به یادش میاورد چیزایی که تجربه نکرده بود ، رنگ ابی و خاکستری به تصویر غالب بود ، بلند شد و نزدیکتر رفت تا دقیق تر بهش نگاه کنه
امضای سیاه رنگ توی بخش روشن توجهش رو جلب کرد.
- کار مادرمه ، قشنگه نه؟
فلیکس سرش رو تکون داد و با یاداوری چیزی و با اخمی از روی گیجی برگشت سمتش .
+نقاشی مادرت تو اینجا چیکار میکنه؟
هیونجین همونطور که سمت اشپزخونه میرفت با شنیدن حرف فلیکس سرجاش ایستاد.
لحظهای توی ذهنش خودش رو سرزنش کرد که چرا جلوی دهنش رو نگرفته ولی درنهایت نفسشو بیرون داد و برگشت سمت پسر بلوند
-خب فلیکس من یکم دروغ گفتم ، نمیدونم شاید چون امادگی صحبت از هرچیزی رو نداشتم ولی درهرحال اینجا ملک پدری منه ، تا قبل از فوت مادرم اینجا زندگی میکردم
+چرا باید درمورد همچین چیزی دروغ میگفتی؟
هیونجین شونه هاش رو بالا انداخت و چیز دیگهای نگفت.
-اگه منم استعدادش رو داشتم ازت یه تابلو میکشیدم و تو اتاق اصلی نصب میکردم.
فلیکس خندید و تکه های لباس هاشو از روی زمین برداشت.
+حالا که نمیتونی باید چیکار کنیم؟
هیونجین که انگار با نگاهش دنبال چیزی توی خونه بود بی هوا جواب داد.
-حالا باید خشکت کنم بزارمت گوشه خونه.
فلیکس با دیدن قیافه گیج پسر بدون توجه به حرفش صدای خندهش بلند شده بود.
+دنبال چی میگردی؟
هیونجین نگاهشو به فلیکس داد و لبخند زد.
- یه سنجاق سینه شکسته با سوزن های زنگ زده.
قیافه گیج فلیکس به خنده مینداختش.
-شهری که از شاخ بوفالوی ابی ساخته شده رو نمیدونی؟ اونجا سرنوشت جنگل سوخته رو میفهمی،اگه میخوای پیداش کنی باید بری تا جایی که خورشید و جاده به هم میپیوندند.
+اگر شب بود چی؟
فلیکس نمیدونست چی داره میگه و چیزی هم متوجه نشده بود ولی تنها سوالی که براش پیش اومد همین بود.
-اون موقع فقط گفت سنگی از ماه رو پیدا کن،من نمیدونم اون سنگ ماه همون سنجاق سینهست،یا ماهی هایی که ته دریاچه یخ زده زندگی میکنند،شایدم برفی باشه که توی صحرا میاد باشه
فلیکس فکر میکرد شاید این یه بازیه ، یه معما که باید حلش کنه ولی حرف بعدی هیونجین ذهنش رو خوابوند.
-ترانهست،کِلی مو قرمز،یه دختر نقاش که ماهی ها و برف صحرا رو نقاشی میکشه.موهای قرمز کلی در باد غرب شناور است.
اب دهانش رو قورت داد و نفس عمیقی کشید.
-موهای مامان قرمز بود برای همین همیشه حس میکردم اون درمورد مامانه ، دنبال سنجاق سینه مامانم میگردم.
+نمیدونستم انقدر وابسته به مادرت بودی
-من فقط وابسته خاطراتم،توهم یه روزی فقط ازت خاطرات باقی میمونه و اونا هستن که منو نابود میکنن._________
درحالی که غذایی رو که مرد بزرگتر براش پخته بود رو میخورد سعی میکرد جوابی برای سوال مرد بهش بده.
-من واقعا نمیدونم چه کسی ممکنه به اون گردنبند دسترسی داشته باشه ، از طرفی با افراد خیلی کمی درارتباطم و حتی تعداد کسایی که باهاشون ملاقات دارم از اون هم کمتره.
بنگچان سرش رو تکون داد و پیشبند اشپزیش رو از تنش دراورد.
-این برات کوچیک شده ؟ تو مثل هیولا رشد میکنی یا چی؟
بنگچان خندید و کنارش نشست.
+من دیگه رشد نمیکنم عزیزم ، از اول کوچیک بود چون تو چیزی رو گرفتی که اندازه خودت بوده،حالا یه لیست از همه افرادی که باهاشون در ارتباطی بهم بده.
-واقعا زیاد نیست ولی یکی هست که خیلی بهش مشکوکم
با یاداوری چیزی با اخم سرشو بالا اورد.
-یه مرد گندهی ترسناک که خیلی مشکوکه و شب های قتل هیچوقت خونه نبوده.
بنگچان با شنیدن این بخش از حرف جونگین توجهشو بیشتر کرد و نگاهشو به پسر داد.
-اون کریستوفر بنگچانه،به اونم مشکوکم.
با دیدن قیافه بنگچان که بادش خوابیده بود خندید و موهاشو بهم ریخت.
-من واقعا یه موقعی بهت مشکوک بودم
بنگچان با چشم های گرد شده به خودش اشاره کرد
+مگه چه مشکلی داشتم؟
جونگین واقعا یادش نمیومد چه دلیلی برای خودش داشت که انقدر میترسید.
با پیامی که از جیسونگ دریافت کرد بهش یاداوری شد وقت زیادی برای پیدا کردن خونه نداره و این باعث شد استرس ناجوری بعد از بیخیالی این اواخر وجودش رو پر کنه.
از جاش بلند شد و از مرد تشکر کرد.
+میخوای بری؟فکر کردم امروز سرکار نمیری
-سرکار نمیرم ولی باید دنبال خونه جدید باش-..ببینم تو نمیخوای یه پت برای خودت بگیری ؟خونت خیلی خلوته.
جونگین این رو کاملا بدون منظور گفت و صرفا چیزی بود که یهو به ذهنش رسید ولی بعد با چیزی که فکرشو پر کرد متوجه شد خیلی خوب بیانش نکرده.
-منظورم من نیستم واقعا منظورم یه چیزی مثل یه توله سگ یا یه موش خرماییه
لبخند مضحکی زد و سرشو پایین انداخت.
+خب..من رابطه خوبی با حیوانات ندارم ولی توی نگهداری بچهها خیلیم بد نیستم،دلت میخوای اینجا بمونی من ازت نگهداری کنم؟
صدای اعتراض جونگین بلند شد و با نشون دادن دندونهاش به نوعی مرد رو تهدید کرد.
-من بچه نیستم کریستوفر
مرد اروم خندید و سرشو تکون داد.
+خیلی خب اره حق باتوعه ولی من جدی بودم،میتونی اینجا بمونی
-مسخره به نظر نمیاد؟من حتی دوستت هم نیستم.
کریستوفر اونقدر احمق نبود که متوجه نشه پسر میخواد چی ازش بشنوه.
+درسته ، دوستپسرم هستی و من فکر کنم مشکلی نداشته باشه اگه بخوام وقتی بعد روز ناجور کاری برمیگردم بخوام دوستپسرمو روی کاناپه ببینم،نه؟
جونگین لبخند زد و سرشو به دو طرف تکون داد.
-اشکالی نداره اگه بخوام روش فکر کنم؟
کریس موهاشو نوازش کرد و بدنشو توی بغلش گرفت.
+تا وقتی حس کنم جوابت مثبته فکر نکنم ایرادی داشته باشه.
_________