(NORIS)
(LUNA)بعد از گذشت چند هفته دوباره به مطبم اومد ، نتیجهی تست رو بهم نشون داد و گفت : فکر کنم بعد از انجام چیزایی که ازم خواسته بودی ، لااقل بتونی یه فرصت بهم بدی
_نوریس واقعا ازم چی میخوای؟نوریس_من بارها جواب این سوالو دادم
_کافی نیست ! نمیتونم قبول کنم ! تو داری راجب یه سری خاطرات خیالی حرف میزنی درحالیکه تستات چیزی جز سلامت روانیتو نشون نمیدن ! چطور میتونم همچین چیزاییو بپذیرم؟!
نوریس_فقط باید از چهارچوب منطق انسانی دربیای و دنیارو طوری که هست ببینی نه اونجوری که نشونتون دادن
با بی توجهی نفس عمیقی کشیدم ، کمی خودمو جمع و جور کردم و گفتم : تا حالا تجربهی داشتن دوست خیالی رو داشتی؟
با ناراحتی سرشو پایین انداخت و زیرلب گفت : لطفا اینکارو نکن ...
_کدوم کار؟
نوریس_کی میخوای دست از ویزیت من برداری؟
_فقط دارم تلاش میکنم کمکت کنم
نوریس_ ولی این روند هیچ کمکی بهم نمیکنه ! تو متوجه نیستی ! انکار کردن حرفام و ارجاع من به مطب دکترای دیگه فقط وقت منو تلف میکنه !
با کلافگی محفوظی پرونده رو بستم و صندلیم رو کمی عقب کشیدم و گفتم : من دارم وظیفهام رو بعنوان یه روانشناس تازه کار انجام میدم اما انگار تو دنبال چیز دیگهای هستی
YOU ARE READING
کلیسای سُرخ
Fanfictionترسناکه ... وقتی یه بیمار روانی بیاد و باهات حرف بزنه ، بهت بگه خیلی وقته تورو میشناسه ! بهت بگه همه چیو راجبت میدونه ! و بدون دلیل بهش وابسته باشی جوریکه حتی حاضر بشی که باهاش بخوابی 🌘🕸