از وحشت نفسم گرفت و تا به خودم اومدم ، دیدم که توی اتاق خوابم هستم و توی تخت خواب دراز کشیدم ...همچنان توی باطلاق فکری غرق شده بودم ، از هر دری ، یه سخنی توی ذهنم میومد ، با خودم میگفتم که نکنه هیپنوتیزمم کرده باشه و از عمد همچین فکر و خیالاتی رو به جونم انداخته باشه؟!
نتونستم طاقت بیارم ، تصمیم گرفتم به خونهاش برم تا یه بار دیگه ببینمش ! چون خوشبختانه آدرس خونهاش توی پرونده ثبت شده بود ...اوایل شب بود که خودمو به اونجا رسوندم ، اون آدرس به یه خونهی ویلایی ختم میشد ، به نظر میرسید که برق خونه رفته بود ، چون کل خونه و محوطه اش توی تاریکی فرورفته بود و آیفونش هم زنگ نمیخورد !بارها در زدم اما هیچ خبری نشد ، با گوشیم به شمارش زنگ زدم اما در دسترس نبود ، کاملا ناامید شده بودم ، پشت به در کردم و خواستم سمت ماشینم برم که یهو صدای باز شدن در به گوشم رسید !
در خود به خود تا نیمه باز شد ، اما هیچکس پشت اون در نبود ! با تردید گفتم : سلام؟! ببخشید ...کسی هست؟!
ولی هیچ جوابی نگرفتم ، میدونستم ایدهی خیلی بدیه اما از روی کنجکاوی وارد حیاط خونه شدم ، درختای میوهی زیادی به چشم میخورد که شاخ و برگشون کل محوطه رو پر کرده بود ، به حدی اطراف تاریک بود که تنها نور گوشیم به دادم رسید تا لااقل بتونم جلوی پام رو ببینم ...
در ورودی خونه کاملا باز بود و گهگاهی با وزش باد تکون میخورد و جیر جیر میکرد ، با ترس وارد خونه شدم و نگاهی به اطراف انداختم ، فضای توی خونه نسبت به حیاط سنگین تر بود و کمی خوف داشت ، روی دیوار رو به رویی ، تعداد زیادی از خط چین های هک شده با زغال دیده میشد !
صدای گربه ای از پشت سرم شنیدم که باعث شد از جا بپرم ، جیغ کوتاهی کشیدم و سریع به سمتش برگشتم ، گربهی سیاه رنگی رو دیدم که کنار دز ورودی وایساده و با چشمای سبز رنگش که توی تاریکی میدرخشید ، بهم خیره شده ! نفس عمیقی کشیدم و برای چند ثانیه با ترس بهش خیره موندم .
به طبقهی بالا رفتم ، به راهروی طولانی و تنگی رسیدم که به سه تا اتاق ختم میشد ، در دوتا از اتاق ها با زنجیر قفل شده بودن ! فقط در یکی از اتاقها زنجیر نداشت که با حالت نیمه باز رها شده بود ، با تردید وارد اتاق شدم و همون لحظه رعد و برق بلندی زده شد و برای چند ثانیه نورش تموم اتاق رو ، روشن کرد ، همون لحظه نورس روی دیدم که روی تخت افتاده ! از ترس به عقب پریدم ! فکر کردم که شاید خواب باشه ! برای همین سریع نور گوشیم رو خاموش کردم تا یه وقت بیدار نشه !
YOU ARE READING
کلیسای سُرخ
Fanfictionترسناکه ... وقتی یه بیمار روانی بیاد و باهات حرف بزنه ، بهت بگه خیلی وقته تورو میشناسه ! بهت بگه همه چیو راجبت میدونه ! و بدون دلیل بهش وابسته باشی جوریکه حتی حاضر بشی که باهاش بخوابی 🌘🕸