15

673 102 103
                                    

روز بعد هنگام صرف شام هری در خوابگاه اسلایترین خودش را حبس کرده بود و از ترس رو به رو شدن با دراکو تمام روز را در خوابگاه به دور از چشم همه سپری کرده بود.

نمیتوانست طعنه های او را تحمل کند و جوابی بدهد، آخر چه باید می گفت؟ دراکو حتما او را مسخره تمام بچه ها کرده بود...
حتی نمیخواست لحظه ای با او چشم در چشم شود.

به غیر از دراکو، نمیخواست یک لحظه دیگر چو را ببیند. دیشب... خدای بزرگ هری فقط چهارده سال داشت.
با زندگی اش داشت چه کار می کرد؟

دراکو چشم هایش را دور تا دور سرسرا چرخاند، به دنبال نشانه ای از هری.
تئودور متوجه رفتار او شده بود پس مقداری از جامش نوشید سپس لبهایش را با پشت استین ردایش پاک کرد.

با لحنی طبیعی پرسید:
تئو: دنبال چی میگردی درا؟
دراکو پلک زد، انگار که تا به حال در این دنیا حضور نداشته و با صدای تئودور تازه دریافته که زنده است‌.
حواس پرت گفت:
دراکو: هوم؟

تئودور چشم هایش را در حدقه چرخاند.
تئو: میگم دنبال چی میگردی؟ از صبح تا حالا تو دنیای خودتی.
دراکو سعی کرد خود را مسلط به اوضاع نشان دهد و با غذایش بازی کرد.

به چشم های روشن و آبی رنگ تئودور نگاه کرد، عمیق. به دنبال رگه هایی سبز در چشم های یخی او بود. خودش نیز می دانست چنین چیزی ممکن نیست اما نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد و هری را تصور نکند‌.

اتفاقات شب گذشته در ذهنش مرور شد و با حالتی عجیب به تئودور نگاه کرد. تئودور دستپاچه نفس سنگینش را بیرون داد. در شلوغی سرسرا که هرکسی پی چیزی بود و توجهی به انها نداشت تئودور نگاهش را سمت لب های خیس دراکو سوق داد.

دوباره به چشم های خاکستری پسر نگاه کرد و اب دهانش را با صدا قورت داد، چه میشد اگر کنترلش را از دست میداد و همانجا دراکو را میبوسید؟
ارام و خیس...

دراکو مجنون وار او را می کاوید و هیچ نمی گفت، نوری در قلب تئودرو روشن شده بود. کاش میتوانست احساسش را به دراکو بگوید.
اما ناگهان دراکو از فکر چشم های خمار و نفس های بریده بریده هری بیرون پرید و نگاهش را اشکارا از دوستش دزدید.

تئودور مسخ شده هنوز به جایی که تا لحظاتی پیش چشمان مجنون دراکو بود نگاه می کرد. نفس هایش سنگین و صدادار شده بود.
دراکو گلویش را پر سروصدا صاف کرد و یقه پیراهنش را تنظیم کرد.

دراکو: چی داشتی میگفتی تئو؟
تئودور با مکث پاسخ داد:
تئو: چیز مهمی نبود...
هنوز در فکر چشم های او بود.
دراکو بلافاصله کراواتش را باز کرد و اجازه داد دور گردنش اویزان بماند. هوای سرسرا گرم شده بود.

تئودور همچنان او را نگاه میکرد، گردن سفیدش...
نمیتوانست خودش را کنترل کند، از فکر دراکو دیوانه شده بود.
باید صبر می کرد، او هنوز از هیچ چیز دراکو مطمئن نبود.

Descendant of Slytherin [drarry]Where stories live. Discover now