28

459 62 69
                                    

*با اهنگ when you're not here_No clear mind بخونید فرزندانم*
.
.
.
پسر خودش را میان انها انداخت، جلوی دراکو ایستاد و با دستانش از او محافظت کرد. صدای همیشه مغرور و سردش رنگ التماس گرفته بود.
تئو: لطفا... دراکو نه! خواهش میکنم...

بلاتریکس مستانه خندید و با صدای شرورش گفت:
بلا: اوه پسر کوچولو میخواد از دوستش محافظت کنه؟ میفهمی که با این کارت داری به لردسیاه خیانت میکنی؟
چشم های شیشه ای تئودور شکسته بود و اشک از میان شیشه خرده هایش جاری بود.

صدای خنده گری بک و دیگر مرگخواران بلند شده بود، پدر کراب و گویل و مادر پانسی نیز میان انها بودند. نارسیسا نیز با چشم های محزونش تماشا می کرد.

تئودور، دراکو را در حفاظ تنش محصور کرد، گویی که می توانست از او در مقابل پلیدی محافظت کند.
بدنش مثل بید می لرزید و پاهایش سست شده بود.
فریادی همراه بغض کشید.
تئو: بهش بگو منو انتخاب کنه! اینا همش تقصیر منه قسم‌ میخورم!

خودش نیز می دانست مقصر هیچ چیز نیست و در ان اتاق بی گناه ترین انسان است اما قلبش گواه عقب نشینی نمی داد.
بلاتریکس با قدم های مسخره ای جلو امد و چانه تئودور را چنگ زد و سر پسر را بالا گرفت.
بلا: پسره احمق! دهنتو ببند، فکر میکنی میتونی جلوی عظمت لردسیاه بایستی و تصمیمشو تغییر بدی؟

تئودور با چشم های خیسش به قیافه تکیده و دندان های تیز بلاتریکس خیره شد. خودش را از چنگال او رها کرد و ناگهان چوبدستی اش را بیرون کشید. مرگخواران دوباره خندیدند.

نوک چوبدستی اش را با جسارت روبه روی چشم های سیاه بلاتریکس نشانه رفت و دندان هایش را به هم سایید.
از میان دندان های قفل شده اش غرید:
تئو: برام مهم نیست که چه اتفاقی واسم میوفته...

نیشخندی زد و با چشم هایی تاریک ادامه داد:
تئو: نمیذارم دستت به دراکو برسه مگر اینکه از روی جنازم رد بشی!

برخلاف نظر تئودور، بلاتریکس هیچ حسی بروز نداد بلکه فقط کمی عقب رفت و چوبدستی اش را با متانت بالا گرفت.
بلاتریکس: اگر این اخرین خواسته توعه... پس...

پیش از انکه فریاد بلاتریکس از دهانش خارج شود دراکو از پشت تئودور را گرفت و روی زمین انداخت.
طلسم سبزرنگ به شومینه برخورد کرد و فرو ریخت.
قلب هردو پسر محکم در سینه می کوبید.

دراکو با تشر ایستاد و رو به تئودور که هنوز روی زمین بود گفت:
دراکو: همین الان برو بیرون تئودور نات!
غم بزرگی پشت چشم های بی روحش پنهان شده بود. نزدیک بود بخاطر او تئودور خودش را به کشتن بدهد، دلش میخواست اشک های درخشان تئودور را پاک کند و مثل یک کودک در اغوشش بکشد.
دراکو: من اینکارو انجام میدم اما کاری به اون نداشته باش خاله بلا!

بلاتریکس خندید و دندان های سیاهش را به نمایش گذاشت، یقه تئودور را چنگ زد و پسر را به راحتی از اتاق بیرون انداخت و پیش از انکه واکنشی نشان دهد درب را محکم به رویش بست و صدای مهیبی در تمام عمارت مالفوی پیچید.

Descendant of Slytherin [drarry]Where stories live. Discover now