30

439 60 9
                                    

فردای ان شب کتی بل را به بیمارستان سوانح جادویی منتقل کردند و خبر طلسم شدنش در تمام قلعه پیچید.
هری به همراه بلیز پشت میز صبحانه نشسته بود، هری با نفرت گفت:
هری: هیچ نمیفهمم چرا تئودور اینکارو کرده؟!

بلیز نگاه معنا‌داری به کراب کرد و ساکت ماند. کراب در حالی که چنگالش را روی میز می گذاشت گفت:
کراب: اونو که میشناسی از این شوخیا زیاد میکنه... بلیز یادته وقتی بچه بودیم روز کریسمس به من یه مار لعنتی هدیه داد؟

بلیز و کراب بلند بلند به این تجدید خاطره خندیدند و هری هم مغلوب خنده شان شد و مثل انها خندید.
دراکو بالاخره دست از ور رفتن با موهای کوتاهش کشیده بود و سر میز حاضر شد.
با چهره ای درهم شروع به نوشیدن قهوه همیشگی اش کرد.

هری به چهره خواب الود و درهم او نگاه کرد و لبخند زد. دستی به موهای پسر کشید و به انها حالت داد.
با چشم هایی درخشان از پشت شیشه عینک‌ گفت:
هری: صبح بخیر.
بالاخره لبخندی روی صورت دراکو نمایان شد.
دراکو: صبح بخیر.

صدای خنده های وقیحانه کسی از انتهای میز شنیده شد. صدای دختری بود که هری تا کنون ندیده بود. یک سال چهارمی از گروه اسلایترین با موهای بلند و روشن.
دختر خودش را به تئودور چسبانده بود و با چشم های خاکستری اش او را درسته قورت می داد.

تئودور نیشخند زد و کمر دختر را گرفت و لبهایش را بوسید. کراب و دراکو به این رفتارش خندیدند اما بلیز فقط با تاسف سرش را تکان داد.
بلیز: نمیدونم کی سر عقل میاد و دست از این کاراش برمیداره. اون فقط با دخترا و پسرای مختلف میره سر قرار و به چشم هم زدنی فراموششون میکنه.

دراکو از پشت روزنامه اش با حالتی سرگرم کننده به بلیز چشم دوخت.
دراکو: بیخیال چیزی به اسم تعهد و عشق توی وجود اون پسر نیست. بهش سخت نگیر زابینی.
همه انها بلند به حرف دراکو و لحن شیطانیش خندیدند، تنها کسی که در سکوت به تئودور چشم دوخته بود گویل بود.

او می دانست که ذره ای از حرف های انها حقیقت ندارد. مطمئن نبود ولی متوجه احساسات عمیق تئودور به دراکو شده بود و ان احساسات قطعا دوستی خالص نبودند.
تئودور حالا دختر را به سمت یکی از انبارهای خالی جارو هدایت می کرد، کمی از خنده های بلند دختر کلافه شده بود.

بلیز با شیطنت خندید و گفت:
بلیز: امیدوارم مشکلی براش پیش نیاد.
دراکو: برای دختره دیگه؟
هری دستش را به شانه دراکو کوبید و با خنده گفت:
هری: بس کن دراکو!
تئودور از دیدشان خارج شد و در تاریکی انبار به چشم های خاکستری رنگ سارا نگاه کرد اما در قلبش به خود تلقین کرد که ان نگاه خاکستری و موهای بلوند متعلق به دراکو است.
.
.
.
در چند هفته اینده هری مدام مشغول صحبت با دامبلدور بود. انها خاطرات تام ریدل را مرور می کردند تا به جوابی برسند. هری اخرین خاطره را نیز از اسلاگهورن گرفته بود.
کریسمس نزدیک بود و برف تمام محوطه را پر کرده بود.

Descendant of Slytherin [drarry]Where stories live. Discover now