18

700 108 57
                                    

پانسی با حسرت گفت:
پانسی: منم خیلی دوست داشتم بیام جام جهانی اما مادرم گفت اونجا جای دوشیزه های متشخص نیست و بلیت نخرید..‌.

بلیز دستش را دور شانه های دوست دخترش انداخت و او را به خود نزدیک کرد.
بلیز: اصلا چیز خاصی نبود...
هری به دور از چشم پانسی ادای بالا اوردن دراورد و بلیز با خنده به او اخم کرد.

در کوپه قطار با ضرب باز شد و صدای بلندی ایجاد کرد، دراکو مالفوی در راس و تئودور و کراب اطرافش بودند.
هری با دیدن او به یاد رفتار عجیبش در شب جام جهانی افتاد و ابروهایش را در هم کشید، با لحن سردی گفت:
هری: گمون نمیکنم شمارو به کوپمون دعوت کرده باشیم!

دراکو نیشخندی زد و خودش را سمت هری خم کرد.
با صدایی گرفته و خشدار گفت:
دراکو: مگه میشه؟ چنتا اسلایترینی یه جا باشن و من نباشم؟
تئودور خندید و کراب احمقانه به دیگران خیره شد.

هری چشم هایش را چرخاند و به او بی توجهی کرد، شاید اینطور انجا را ترک می کرد اما هری اشتباه می کرد.
همیشه درباره ی دراکو اشتباه می کرد، هیچوقت نمیتوانست رفتار بعدی او را پیش بینی کند.

دراکو به بلیز و پانسی نگاه کرد که به شدت صمیمی و نزدیک هم نشسته بودند.
با سرخوشی گفت:
دراکو: حتما تو هم میخوای ثبت نام کنی زابینی!
بلیز بی حوصله پاسخ داد:
بلیز: چی داری میگی مالفوی؟

دراکو که از شروع بازی راضی بود ادامه داد:
دراکو: ثبت نام میکنی یا نه؟ پاتر، تو که حتما ثبت نام میکنی، نه؟ امکان نداره چنین فرصتی رو برای خونمایی از دست بدی!
پانسی در کنار بلیز جرئت پیدا کرد و گفت:
پانسی: دراکو یا درست توضیح بده یا برو پی کارت!

دراکو لبخند پیروزمندانه ای زد و نیم نگاهی به هری انداخت که کنجکاو شده بود.
دراکو: نگین که خبر ندارین! ناسلامتی خانوادتون توی وزارتخونه کار میکنن. زابینی تو دیگه حداقل باید خبر داشته باشی! پدر من خیلی وقت پیش بهم گفت. اخه میدونید که پدرم با مقامات بالا در ارتباطه... حتما پدرت از اون کارمندای جزئیه...

دراکو و تئودور خندیدند و دراکو با دست به دوستانش اشاره کرد که بروند و سپس هر سه از کوپه خارج شدند. هنگام رفتن دراکو طوری به هری نگاه می کرد گویی روحش را میبیند.
هری از طرز نگاه کردنش به خود لرزید اما با جرئت به چشم های روشن دراکو نگاه کرد.

بلیز از جایش برخاست و چنان در کوپه را به هم کوبید که شیشه ان خرد شد.
هری در دل به رفتار پرخاشگرانه او خندید اما چیزی نگفت.
نگاه دراکو غافل گیرش کرده بود.
.
‌.
.
پس از رفتن به قلعه به علت باران موهای سیاه هری خیس شده بود و هنگام صرف شام موهایش نم داشت.
چنگالش را روی بشقابش گذاشت و همان لحظه بلیز زیر لب گفت:
بلیز: اون تمام مدت به تو زل زده بود هری...

Descendant of Slytherin [drarry]Where stories live. Discover now