او باد بود. رها، نترس و گذرا. کسی را نداشت و کسی را نمی خواست.
خیره در انعکاس چشم هایش در آینه پوزخند تلخی زد.چشم های سرد و یخی اش دیگر نور گذشته را نداشتند. در کودکی هم زندگی سختی داشت اما حداقل انقدر بچه بود که تاریکی های زندگی را به وضوح نبیند.
موهایش را کمی خیس کرد و به انها حالت داد.حالت تهوع امانش را بریده بود اما به روی خودش نیاورد و فقط سرفه خشکی کرد.
سرش به دوران افتاده بود و بدنش در اتش میسوخت.ناگهان شبحی از پشت سرش گذشت و سرما در بدن تئودور ردی به جا گذاشت.
او میرتل نالان بود، پس اینجا دستشویی طبقه سوم بود. انقدر حالش بد بود که حتی نمی دانست کجاست.میرتل با بازیگوشی گفت:
میرتل: اِ، این که تویی.
تئودور به او نگاه کرد.
تئو: منتظر کی بودی؟
میرتل: هیچکس! اون بهم گفت که برمیگرده...تئودور بالاخره به یاد اورد که میرتل در دستشویی دیگری زندگی میکند. با شک گفت:
تئو: راجع به کی حرف میزنی؟ اینجا دستشویی پسرهاست!میرتل با صدای غم زده ای گفت:
میرتل: ولی من فکر میکردم اون ازم خوشش میاد. اگر تو از اینجا بری شاید اون دوباره برگرده. ما خیلی شبیه هم بودیم... مطمئنم اونم همین فکرو میکنه!تئودور با چهره ای عجیب نگاهش کرد و او ادامه داد:
میرتل: اون خیلی حساسه، مردم به اونم زور میگن. احساس تنهایی میکنه و کسی رو نداره تا باهاش حرف بزنه. از نشون دادن گریه کردنش ترسی نداره.تئودور با کنجکاوی پرسید:
تئو: یه پسر اومده اینجا و گریه کرده؟ اون کیه؟
میرتل: به تو مربوط نیست!
سپس با اشک و آه گفت:
میرتل: من رازشو به هیچکس نمیگم. بهش قول دادم.تئودور احساس حماقت می کرد که با اون دهان به دهان شده پس اخمی کرد و بی توجه به گریه های او انجا را ترک کرد.
باید به دنبال دراکو می رفت اما هرچه گشت او را پیدا نکرد پس در سرسرای بزرگ پشت یک میز در نزدیکی هری نشست.هری تا گردن در کتابی قدیمی خم شده بود و با دقت عبارتی را زمزمه می کرد.
تئودور به سردی پرسید:
تئو: چی میخونی پاتر؟هری تازه متوجه حضور او شد و کتاب شاهزاده دو رگه را محکم بست و دستش را روی ان گذاشت.
با حواس پرتی ناشی از استرس گفت:
هری: اووه... برای امتحانات اماده میشم.تئودور با لبخند معنا داری سرتکان داد، خیلی خوب ان کتاب را می شناخت. می دانست که در چند هفته گذشته هری و دراکو از هم دور شده اند. انها حتی طوری تنظیم می کردند که یکدیگر را نبینند.
هری هم اکثر اوقات در دفتر دامبلدور بود.
چقدر طعنه امیز! تئودور به فکر هایش خندید.وقت صرف شام نزدیک بود و سرسرا کم کم شلوغ میشد. هری کتابش را برداشت و بهانه اورد که خواب الود است و تئودور را در میز اسلایترین تنها گذاشت. تئودور شانه هایش را بالا انداخت. حالش کمی بهتر شده بود.
YOU ARE READING
Descendant of Slytherin [drarry]
Fanfic-چه اتفاقی میوفتاد اگر کلاه گروه بندی، هری رو در گروه اسلایترین قرار می داد؟ * هری: تو و همه کسایی که دوستشون داری رو نابود میکنم! دراکو: شامل خودت هم میشه. هری: میدونم.