با حس سرمای ریزی که پوستشو نوازش میکرد از خواب بیدار شد.شب گذشته بلافاصله بعد از پیدا کردن اتاق مهمان به حموم رفته بود و بعد از اومدنش با یه دست لباس روی تخت مواجه شده بود احتمالا کار جونگکوک بود شایدم تهیونگ.! شونه ای بالا انداخت و لباسای جدید رو که شامل یه تیشرت گشاد بنفشی که بخاطر یقه ی گشادش قسمتی از شونه اش رو نمایان میکرد، بود به علاوه ی شلوار راحتی که خاکستریی، پوشید و به سمت در رفت . از اتاق خارج شد ولی نمیدونست باید کجا بره . با شنیدن صدای بم تهیونگ که چیزی میگفت، صدا رو دنبال کرد و به آشپزخونه ی اختصاصی اون عمارت بزرگ رسید و جونگکوک و تهیونگ رو درحالی که به سرعت صبحانه میخوردند و در مورد شرکت صحبت می کردند ،پیدا کرد.
دم راهروی آشپزخونه ایستاد نمیدونست باید بره جلو یا نه ، جیمین هيچوقت ادم خجالتی نبود. با صدا زده شدنش توسط تهیونگ نگاهشو به سمتش داد و به سمت تنها صندلی خالی که بین جونگکوک و تهیونگ بود قدم برداشت و آروم نشست واقعا گرسنه بود پس لیوان شیری که جلوش قرار گرفت رو بدون مکث سر کشید و سراغ نوتلای خوشمزه جلوش رفت اول با قاشق کوچیکی که جلوش قرار داشت کمی ازش خورد و چشماش رو بست و طعمش رو زندگی کرد. فوق العاده بود...
تهیونگ نگاهی به پسر کنار دستش انداخت که بدون وقفه با انگشت اشاره نوتلا میخوره و بعد از هر بار خوردنش آه کوتاهی میکشه انداخت. پس جیمین عاشق شکلات بود لبخندی به حرکات کیوت پسر زد
_جیمین زود آماده شو ک باید بریم شرکت
جیمین سرشو سمت تهیونگ چرخوند و سری تکان داد و تهیونگ در حالی ک داشت ساید های مختلف جیمین رو میشمرد اون مکان رو ترک کرد برای آماده شدن!
پسر کوچکتر برگشت و به جونگکوک نگاه کرد که با اخم بهش زل زده بود بدون اینکه از نگاه کردن بهش چشم برداره انگشت شکلاتی شو داخل دهنش کرد و با بیرون کشیدنش صدای جذابی ایجاد شد
جونگکوک نگاهشو از لبای شکلاتی و شونه سفید پسر کنار دستش گرفت و با حالت جدی خودش بلند شد و دستمالی کنار دست جیمین روی میز گذاشت.
_ دور دهنتو پاک کن و بجنب
جیمین ک احساس سیری میکرد بلند شد و تشکر کوتاهی کرد و از آشپز خونه بیرون زد، با یاد آوردی چیزی سریع برگشت و دستمال پارچه ای روی میز رو برداشت و سمت اتاقی که دیشب اونجا خوابیده بود حرکت کرد
.
.
.
جیمین در حالی که به صندلی پشت سرش تکیه داده بود پاش رو روی میزش انداخت و نگاهی به کت و شلوار دودی رنگی که داخل تنش بود انداخت واقعا بزرگ و خنده دار بود کتشو در اورده بود و الان با پیرهن سفید رنگی که متعلق به تهیونگ بود داشت استراحت میکرد واقعا بعد از خوردن غذای خوشمزه از اون کافه یه خواب حسابی میچسبید ولی کلی کار داشت نگاهی به برگه ای ک نمودار افقی روش نمایان بود انداخت و سعی کرد توضیحات جونگکوک رو به یاد بیاره
باید از یه چیزی مطمئن میشد. همین طورکه برگه رو از روی میز چنگ میزد، به سمت طبقه ۷ راه افتاد، با رسیدن به طبقه ی هفتم صدای بلندی به گوشش رسید که نشون دهنده ی بحث بزرگی بود ، به سمت اتاق جئون قدم برداشت تا سوالش رو بپرسه.تقه ای به در زد و وقتی دید بین اون هرج و مرج شنیده نشد، دررو باز کرد و داخل رفت. صورت سرخ و برافروخته ی تهیونگ چیزی نبود که انتظارش رو میکشید ، چون فکر کرده بود دعوایی معمولی بین جئون و سهام دار های شرکته اما برخلاف تصورش بود. رگ های گردن و پیشونی جئون از عصبانیت بیرون زده بود و باهر دادی که سر تهیونگ میکشید نبض میزدند.جیمین بعد از آنالیز کردن موقعیت به یاد سوالش افتاد و برای آروم کردن وضعیت هم که شده ، به سمت میز جونگکوک رفت . پرونده ی دستش رو روی میز جونگکوک کوبید و با انگشت اشاره اش قسمتی رو نشون داد و گفت
_جونگکوک اینو میشه بگی یعنی چی؟
تهیونگ و جونگکوک برای لحظه ای کوتاه سکوت کردند اما بعد از سی ثانیه کل وجود جیمین رو نادیده گرفتند و دعواشونو ادامه دادند. جیمین که از ایگنور شدنش عصبی شده بود با پاش روی زمین ضرب گرفت و طبق راه کنترل خشمی که از اینترنت یاد گرفته بود سعی کرد تا پنج ثانیه صبر کنه و نفس عمیق بکشه اما ناگهان منفجر شد.
صدای جیغش به حدی بلند بود که توی کل ساختمون پیچید و کارکنان میخکوب شدند ، سیستم امنیت شرکت به صدا در اومد و چشمهای جونگکوک و تهیونگ از شدت تعجب گرد شد.
جونگکوک که تا اون موقع پشت میزش ایستاده بود وداشت سر تهیونگ داد میکشید، آروم روی صندلیش نشست و ارنجاشو لبه ی میز چسبوند و سرشو با دو دستش گرفت . تهیونگ بدون هیچ حرفی اتاق رو ترک کرد اما جیمین همچنان اونجا ایستاده بود ،جونگکوک، با وجود اینکه سرش پایین بود ،حضور جیمین رو حس میکرد و متوجه شده بود تا جوابشو نده از اونجا نمیره ، سرشو بالا آورد،چشمای قرمز شده اش هر آدمی رو وحشت زده میکرد. رو به جیمین با صدایی که در اثر فریاد هاش دورگه شده بود، گفت:
YOU ARE READING
Life Off
Fanfictionو احساس میگوید: آنها عاشق بودند.تنها گناهشان عاشقی و تنها بهشتشان زندگی بود. زندگی ای که خیلی وقت بود به فراموشی سپرده بودنش. شاید در گوشه ای از دنیا زندگی خاموش نامیده شود.. _____________________________ _فراموشم نکن با نگاهی ناخوانا به پسرش چشم دو...