جیمین با بازیگوشی نگاه چرخونی به چشم ها و بعد لبهای چفت شده ی جئون انداخت و ابرویی بالا انداخت. جئون کلافه تر از قبل شروع کرد به دوباره توضیح دادن.
تک تک قسمت های شرکت رو با حوصله دوباره توضیح داد و اینبار برخلاف بار قبل از جیمین سر به هوا سوالی پرسید:
_بخش امور داخلی کدوم قسمت از ساختمونه؟
+ضلع شرقی طبقه ی دوم بین اتاق کنفرانس و مدیریت صادرات و واردات کالا
تعجب کرد وقتی جیمین کاملا درست به سوالش جواب داد فکرشم نمیکرد درست جواب بده چون اصلا نگفته بود امور داخلی کجاست!
این نشون می داد قبل از ورودش به شرکت در مورد بخش های مختلف مطالعه و تحقیق کرده تکیشو به کاناپه تیره پشت سرش داد
_تو از کجا میدونی؟
+جئون من باهوش تر از اونیم که فکرشو میکنی! شما همه جارو گفتید به جز ضلع شرقی طبقه دوم ، پس این سوال انحرافی فقط میتونه مرتبط به همون بخش باشه!
جونگکوک که حرصی شده بود گفت
_درسته تو باهوشی پس لابد وظیفه ات روهم می تونی حدس بزنی و نیاز به توضیح من نیست!
+همینطوره!
اون پسر داشت دستش مینداخت؟
_پس بهتره که واقعا کارتو بلد باشی میدونی که شرکت به این بزرگی افراد ماهری رو نیاز داره.
جونگکوک شانه ای به نشونه ی دیگه خود دانی بالا انداخت و با قدم های استوار و محکمش به سمت میزش رفت و پشتش نشست
جیمین همچنان روی کاناپه ی مشکی چرمی نشسته بود
جونگکوک که از رفتار های جیمین عاصی شده بود تشری زد
_بیرون!
+ولی....
جونگکوک قبل از این که جیمین چیزی بگه دوباره حرفشو با استحکام بیشتر و صدای بلندتری تکرار کرد
جیمین که سرخورده به نظر میرسید با شونه های افتاده ای که باعث می شد نگین های کتش پایین تر به نظر برسند ،از اتاق خارج شد.
با قدم های آروم به سمت آسانسور رفت و با سری که پایین بود به سمت طبقه ی پنجم ،جایی که طبق گفته های جئون دفتری بود که پدرش براش آماده کرده بود، راه افتاد. به در دوم که رسید تابلوی اتاق کنترل رو دید و وارد شد
اتاقی نسبتا کوچیک بود که یه میز براق سفید کنارش گذاشته شده بود.کنار پنجره پر بود از گل های رونده که تا بالای پنجره رفته بودند . روی میز نشست و در حالی که پاهاش رو تکون تکون می داد دستی به پلاکارد طلایی که روی میز بود کشید.
پارک جیمین ،کنترل صادرات و واردات کالا !
این چیزی بود که روی اون حک شده بود
اون پلاکارد مسخره رو سرجاش برگردوند و کنارش لیبل اسمی که باید روی کتش مثل سنجاق سینه نسبش می کرد رو پیدا کرد .نمیفهمید پدرش چطور دیشب تا الان که صبح بود اینو درست کرده بود
حتما مثل همه ی کاراش که فیلمنامه های جالب و عجیبی بودن اینم از قبل برنامه ریزی شده بوده.
جیمین چرخی به دور دفترش زد . کتابخونه ی کوچیکی کنج دیوار به چشم میخورد و چندتا مبل قهوه ای روشن و میز شیشه ای جمع و جوری کنار دیوار چیده شده بود و یه پاف بزرگ که انگار پدرش از قصد برای جیمین گذاشته بود درست رو به روی پنجره بود .
نگاه دیگه ای به دور تا دور اتاق انداخت و با بی حوصلگی از اون بیرون زد .
بهرحال باید با بقیه ی بخش ها آشنا میشد پس حباب بی حوصلگیی رو که دورشو گرفته بود ترکوند و لبخندی روی لبش نشوند . به سمت آسانسور رفت و طبقه ی اول رو انتخاب کرد . تقصیر خودش نبود اون همیشه فرد کمالگرایی بود و هست پس تصمیم داشت به ترتیب طبقات رو طی کنه و ازشون دیدن کنه .
در آسانسور باز شدو جیمین پاشو بیرون گذاشت . تم طلایی و مشکی! اولین چیزی که واسه یه شرکت خیلی تو ذوق می زد . حتما سلیقه ی پدرش بود اگه به جای پدرش بود همه جارو سفید و طلایی میکرد نه اینکه هر طبقه تم به خصوصی داشته باشه .
سمت راست تابلوی کافه به چشم میخورد و در کنارش سلف شرکت قرار داشت بین این دو دری بود که تابلوی بالاش خبر از سالن غذاخوری بودنش ،میداد.
درست روبروی در ورودی چند مبل راحتی که طبق چیزایی که شنیده بود ، محصول ترکیه بودند قرار داشتند.
گوشه ی سالن آکواریومی با ماهی های ریزو درشت قرار داشت و در پشت اون آکواریوم بزرگ که با برچسب های رنگی پوشانده شده بود دستشویی های نسبتا لوکسی قرارداشتند
قوه ی کنجکاویش با دیدن پله های سمت چپ سالن تحریک شد و به سمت اونا قدم برداشت چند پله ای بالارفت اما به جایی نرسید نگاهی به بالا انداخت و با دیدن حجم پله های باقی مانده تعجب کرد فکر میکرد بیشتر از اینا بالا رفته باشه اما اشتباه کرده بود. پله های باقی مونده رو با خستگی طی کرد و بالاخره به طبقه ی دوم رسید
کارگاهی بزرگ که هر فردی مشغول به فعالیت مربوط به خودش بود یکی از کارگران بلند شدو رو به بقیه اعضای اونجا چیزی گفت سپس همه ی کارگران بلند شدند و به جیمین احترام گذاشتند و یکی از اونا که لباسی متفاوتتری نسبت به بقیه داشت همراهیش کرد و توضیحات لازمی که قبلاً آقای پارک گفته بود رو به جیمین داد در نهایت به جیمین ادای احترامی کرد و اون رو تا دم آسانسور بدرقه کرد
دکمه ی طبقه ی سوم رو زد . خوشحال بود که تا دم آسانسور بدرقه شده بود چون اگه تا دم راه پله بدرقه میشد قرار نبود کار اشتباه قبلیشو تکرار کنه و قطعا به سمت آسانسور پرواز میکرد.
باصدای خانمی که اعلام میکرد به طبقه ی سوم رسیده خودشو جمع و جور کرد و پا به بیرون گذاشت . طبق چیزی که حدس زده بود تم این طبقه هم متفاوت بود،اینبار سفید و سبز .
تابلوی چشمک زنی که به دیوار نصب شده بود توجهشو جلب کرد پس اینجا بخش مونتاژ قطعات بود . اونجا کارگری به چشم نمیخورد تنها بازوهای قدرتمند مکانیکی و ربات هایی با اشکال عجیب و غریب به چشم میخوردند نگاه سر سریی انداخت و به طبقه ی چهارم رهسپار شد
به راهرویی پا گذاشت که دیوار های مشکی رنگ با رگه های قرمز داشت . پدرش شوخیش گرفته بود؟
واقعا تم هر طبقه با دیگری فرق داشت فکر کرد فقط مربوط به طبقات اولیه باشه اما باتوجه به اینکه دفتر خودش یه طبقه از اینجا بالاتر بود و قبلا هم طبقه ی هفتم رو دیده بود پس فرضیه اش کاملا درست بود.
دیوار های راهرو پر بود از قاب هایی که نشان دهنده ی قرارداد های مختلف شرکت بودند. از راهرو گذشت . یه مانیتور بزرگ و یه میز خیلی بزرگتر شیشه ای وسط اتاق بود . صندلی های شیکی که از چوب آبنوس بودند دورتادور میز چیده شده بودند و گلدونی از رز های مشکی و سرخ وسط میز گذاشته شده بود .
روی دیوار ها در هایی به چشم میخورد که کنار هر کدوم لیبل خاصی چسبونده شده بود و اسم هایی روشون نوشته شده بود که ظاهراً متعلق به صاحبان اتاق ها بودند. دستگیره یکی رو فشار داد اما باز نشد طبیعی بود که در اتاقها بسته باشند پس بیخیال امتحان بقیه درها شد و به سمت آسانسور رفت
چند ثانیه بعد از فشار دادن دکمه نقره ای رنگ کنار آسانسور در آسانسور باز شد و در کمال تعجب تهیونگ رو دید که با اخم های درهم در حال خوندن برگه ای سفید رنگه که از اعداد و ارقام پر شدند جیمین با آرامش وارد شد و نگاهی به پیراهن مشکی تهیونگ که صد برابر از اون پیراهن سفید جذاب ترش میکرد انداخت .اگه قرار بود با این کارش اون رگ های برجسته دست هاش که با بالا دادن آستین های پیراهن مشخص بود و اون اندام ورزیده رو ببینه قطعا از کرده اش پشیمون نبود و حتی در صدد تکرارش بر میومد.
گلوشو صاف کرد و سریع دستشو سمت طبقه ۶ برد که به نظر میرسید قبلا زده شد پس مسیرشون یکی بود
تهیونگ با شنیدن صدایی سرشو بالا آورد به جیمین که الان فقط یه پیراهن سفید و شلوار پارچه ای ولی جذب و تنگ پاهاش بود نگاهی انداخت قطعا کار امروزش بی جواب نمی موند
_نظرت در مورد دکوراسیون چیه؟!
جیمین نفس عمیقی کشید و اون عطر سرد و خوش بو رو بیشتر وارد ریه هاش کرد
+ فکر نمیکردم پدر...
تهیونگ خنده ای کرد که باعث شد جیمین حرفشو قطع کنه
_داری شوخی میکنی دیگه؟ فکر کردی اون پدر پیرت همچین ایده ای برای دکوراسیون داده اونم توی یکماه؟
جیمین کامل به سمت تهیونگ برگشت
_پس کی..
هنوز حرفشو تموم نکرده بود که یاد جونگکوک افتاد چطور به ذهنش نرسیده بود ممکنه کار جونگکوک شریک پدرش باشه آخه قطعا ۷ تا طبقه با ۷ تا دکوراسیون متفاوت کار پدرش نمیتونه باشه تهیونگ ک دید پسر کوچکتر به فکر فرو رفته با ایستادن آسانسور زودتر پیاده شد
جیمین تهیونگ رو با چشم تا رفتن به پشت میزش دنبال کرد
باورش نمیشد جئون همچین دل خجسته ای داشته باشه که هفت تا دکور مختلف درنظر بگیره . اینبار برخلاف بقیه طبقات البته به جز طبقه ی هفتم که خود سرما و بی حسی خالص بود،تم سرد اتاق جلب توجه میکرد. سرمه ای و سفید!
از راهرویی گذشت و به قسمت اصلی این طبقه رسید .
در های متعددی دید مثل طبقه ی پایین . بااین تفاوت که این درها باز بودند و همه برخلاف طبقه ی چهارم سفید بودندو تفاوت دیگه ای که به چشم میخورد وجود انسان بود . طبقه ی چهارم عاری از هر انسانی بود و جیمین تنها بود اما حالا بین آدم هایی پر مشغله قرار گرفته بود یکی یکی چهره هاشونو از نظر گذروند همشون کلافه به نظر میرسیدند حس کنجکاویش قلقلک شده بود اما از طرفی نمیخواست غرورشو زیر پا بزاره
برخلاف تفکرش از این کار خوشش اومده بود البته فعلا از چرخ زدن تو شرکت وسلیقه ی جئون. تنوعی که تو هر طبقه بود توجه هر کسی رو جلب میکرد مخصوصا جیمین که کنجکاوی قویی هم داشت قطعا جای خود داشت. چیز خاص دیگری توی اون طبقه نبود فقط چند در یکسان که همه مثل هم بودند و طبق چیزی که دیده بود تهیونگ آخرین اتاق رو داشت و درست چند متر اونطرف ترش هم تابلوی اعلانات قرار داشت و آبسردکن نسبتا بزرگی کنار راه پله قرار داشت و درست کنار اون تنها دری که بسته بود و رویش با نوشته ای مشخص شده بود که فضای داخلی این اتاقک دستشویی هست.
خب با این طبقه تقریبا همه جای اون شرکت بزرگ و شیک رو چک کرده بود
جالب بود که توی یک ماه تونستن چنین شرکتی با این تم و دکوراسیون متفاوت رو ، رو به راه کنن البته ک از جئون و پدرش قطعا باید انتظار این رو داشت آهی کشید و به سمت آسانسور حرکت کرد باید میرفت طبقه خودش تا کار هایی که بهش سپرده بودن رو راست و ریست کنه قطعا واردات قطعات جدید توی راه بود ک باید کیفیت محصولات رو بررسی میکرد.
YOU ARE READING
Life Off
Fanfictionو احساس میگوید: آنها عاشق بودند.تنها گناهشان عاشقی و تنها بهشتشان زندگی بود. زندگی ای که خیلی وقت بود به فراموشی سپرده بودنش. شاید در گوشه ای از دنیا زندگی خاموش نامیده شود.. _____________________________ _فراموشم نکن با نگاهی ناخوانا به پسرش چشم دو...