هوسوک با پوزخندی که رو لب هاش جا خوش کرده بود، خون جمع شده در اثر مشت محکم مرد مقابلش رو کنار پاش تف کرد و بدون هیچ جوابی با تنهی محکمی که به مرد زد،راهشو باز کرد.
جیمین به سمت جونگکوکی که حتی بعد از گذشت چند دقیقه، به طرفش برنگشته بود، رفت و از پشت بغلش کرد .
+من خواب بودم ، اون فقط میخواست بیدارم کنه.
مرد بزرگتر گره دستای کوچیک پسر رو باز کرد و به سمتش چرخید.
بعد از اسکن کردن بدنش با فشاری که به پهلوی پسر وارد کرد عقب کشید.
_نیاز نیست چیزی رو توجيه کنی!
+م..من بهش نز.. نزدیک نشدم.
با سر به در اشاره کرد
_میدونم حالا برو.
بعد از رفتن جیمین اخماشو درهم کشید. امیدوار بود این اتفاق نیوفته ولی انگار همه چیز برخلاف میل اون پیش میرفت.
پسر رو با سری پایین افتاده ته صف پیدا کرد پشتش ایستاد و از پشت کاملا خودش رو فیکس بدنش کرد، نگاه های قضاوتگر بقیه براش ذره اهمیت نداشت .
در اصل جونگکوک آدم اهمیت دادن به نظرات و احساسات بقیه نبود. نفس هاشو زیر گوش پسر آزاد کرد.
_بیبی!
پسرک با احساس مور مور شدن کل نقاط بدنش خودشو کمی فاصله داد، خیلی وقت بود این کلمه رو از لب های جونگکوک نشنیده بود و دروغ میگفت اگه تظاهر میکرد دلتنگ این لحنش نیست!
با رسیدن به مرد قد کوتاه و چاقی که پیشبند سفیدی پوشیده بود ظرف فلزی رو جلو کشید و منتظر شد .
سریع با پر شدن ظرف، از بدن گرم جونگکوک فاصله گرفت تا بتونه خودشو کنترل کنه برای ناله نکردن .
هم سلولیش اشاره ای کرد تا نزدیکش بره اما جیمین بشدت از عصبانی کردن و نافرمانی از جونگکوک ترس داشت، شاید یه مواقعی شیطنت میکرد ولی الان توی این شرایط وقتش نبود...
سرشو پایین انداخت و سمت میز کنج دیوار رفت.
بعد از جا گرفتن جونگکوک درست مقابلش،شروع به خوردن کرد.
+د..دلم برای تهیونگ تنگ شده
سرشو بالا آورد و لپ های پر از غذای جیمین رو از نظر گذروند
_عاحح منم دلم برای طعم اون لبای لعنتیت تنگ شده.
پسر کوچکتر با تعجب اطرافشو نگاهی انداخت تا خیالش بابت مکالمه ای که داشتن راحت بشه، بعد از کنکاش به سختی به جونگکوک نگاه کرد که چشم هاش از لب هاش برداشته نمیشدن
+اینجا جاش نیست
_کی تعیین میکنه کجا باید لباتو داشته باشم؟!
جونگکوک با دیدن پسری که از عمد لباشو گاز میگرفت، دستشو روی شلوارش مشت کرد
_تو که میدونی من هیچوقت بازنده نبودم عروسک!
بلند شد و بعد از برداشتن ظرفش حرف جیمین رو نشنیده گرفت
+درسته من بازنده ی تو بودم.
.
.
جونگکوک با حرص ظرف هارو یکی بعد از دیگری آبکشی میکرد. واقعا نمیدونست کار کی میتونه باشه ولی با دیدن هوسوک و لبخند مضحکانه اش شک نداشت کار خود مارموزشه.
این چرخه ادامه داشت تا وقتی که یکیشون تسلیم بشه ولی جونگکوک آدمی نبود که اموالشو با دیگران تقسیم کنه!.
بعد از تبدیل شدن ظرفهای کثیف به ظرفهایی که از تمیزی برق میزدند ،دستکش هاشو توی سینک زنگ زده رها کرد و نیم نگاهی به جیمین که توی یک متریش در حال خوندن روزنامه ای بود انداخت.
_پسر خوب.
به سمتش حرکت کرد و بعد از پین کردنش به دیوار ،بوسه ی محکمی به لب های صورتی رنگش زد و عقب کشید.
_تو که میدونی پسرای خوب جایزه میگیرن!
جیمین با بی شرمی زبونشو روی لبش کشید
+و پسرای بد؟!
جونگکوک ایستاد و به چشم های کنجکاو پسر خیره شد
_پسر بدی بودی جیمین؟!
پسر کوچکتر نامحسوس آب دهنشو قورت داد و خودشو بخاطر سوالش لعنت کرد، با یادآوری اسپنکی که دیشب از هوسوک خورده بود سرشو به چپ و راست تکون داد . جونگکوک به هیچ وجه نباید میفهمید! با فشاری که به پشت گردنش وارد شد به خودش اومد
+ن..نه
جونگکوک ماساژ آرومی به گردن پسر داد
_پس به موقعش میفهمی
مکثی کرد و بعد از برداشتن دستش ادامه داد
_اگرچه امتحانش کردی!
با یادآوری شبی که پسر به کلاب رفته بود و مست اومده بود پیشش لبخند کمرنگی زد.
.
.
صدای کلفت مرد پشت بلند گو، سراسر زندان رو در بر گرفت:
«سبد هایی که به شما داده میشوند را دریافت و سلول های شماره ی زوج به عبارتی کلیه ی سلول های سمت چپ راهروی ⅘F ، فردا ، دوشنبه از 5 تا 9 صبح حق استفاده از حمام عمومی را دارا هستند.»
پسر سبد رو از مامور قرمز پوش گرفت و کنار تختش گذاشت.نمیدونست سلول جونگکوک زوجه یا فرد هوفی کشید و ساعد دستشو روی چشماش گذاشت تا نور کم جون چراغ خواب مانع خوابش نشه.
.
.
سبد سفید رو برداشت و به سمت حمام روانه شد.بین راه متوجه شد توسط هوسوک درحال تعقیب شدنه اهمیتی نداد و به راهش ادامه داد که ناگهان صدای نفسش رو زیر گوشش و چنگال دستاش رو روی باسنش احساس کرد.
_اوه ببین چی اینجا داریم
هوسوک گفت و زبونشو روی گردن جیمین کشید.
جیمین با انزجار خودشو از هوسوک دور کرد و به سمت حمام تند تر از قبل حرکت کرد که بار دیگر هیبت بزرگی رو درست پشت خودش احساس کرد داد زد
+دست از سرم بردار
_هیشش بیبی..منم!
با شنیدن صدای جونگکوک آروم گرفت و همراه باهاش وارد حموم شد.سبد هاشون رو درون رخت کن گذاشتند.جیمین خواست تا دکمه های پیراهنش رو باز کنه که دست جونگکوک روی دستش نشست.
_بازشون نمیکنی!
+میکنم!
_نمیکنی!
جیمبن لجبازانه دکمه ی اول رو باز کرد که جونگکوک بلافاصله بعد از باز شدنش دوباره اونو بست. جیمین اینبار از وسط شروع کرد و اتفاق قبلی باز تکرار شد تا اینکه فکری به ذهن جیمین رسید . دستشو برد سمت دکمه های پیراهن جونگکوک و شروع کرد دونه دونه بازشون کردن. با نمایان شدن سینه های بزرگ جونگکوک کف دستشو روی اون دو جسم گرم کشید و بوسه ای روی قلبش گذاشت همزمان باهاش دکمه های خودشو باز کرد و طی یه حرکت پیراهنش رو از روی شونه هاش انداخت و بالاتنه ی لختش نمایان شد بلافاصله جونگکوک به سمت گردنش حمله ور شد و با مکیدن نقطه ای از اون، مارکش رو روی پسر به جا گذاشت.
جونگکوک از حرکت پسر کوچکتر راضی بود اما از نگاه کثیف و کاوشگر بقیه نه.
پس بعد از انداختن حوله هاشون روی شونش، تن سفید پسرشو جوری که شکمش و سینه هاش مشخص نباشن به آغوش گرفت و با حائل کردن دو دست بزرگش باسن گرد شده ی جیمین که ناشی از حلقه کردن پاهاش دور مرد بود ، رو کاور کرد.
به سمت آخرین دوش حرکت کرد که نگرانیش واسه دید زده شدن جیمین فقط از یه سمت باشه .جیمین رو روی زمین گذاشت و شروع کرد به تنظیم کردن آب ولی همچنان با بدنش پوشش میداد.
قطرات آب روی تن هردو میریخت و کوک با حوصله در حال ماساژ دادن و شستن موهای نسبتا بلند شده اش بود و سعی داشت به نیپل های صورتیش نگاه نکنه.
بعد از تموم شدن موهاش جیمین نگاهی به پایین انداخت، شلواراشون به طور کامل بهشون چسبیده بود و این باعث میشد جیمین بخواد یکم شیطنت بکنه پس به بهانه ی آوردن صابون، جوری که چاک باسنش به دیک مشخص شده ی مرد اصابت کنه ، خم شد.جونگکوک با دیدن این صحنه برای لحظه ای نفسش حبس شد و همه ی توانشو جمع کرد تا همونجا پسر شیطون و هورنیشو بفاک نده.
از جیمین خواست تا شلوار و باکسرشو در بیاره و خودشو کامل آبکشی کنه و با انداختن سایه خودش روی پسر مانع دید بقیه شد.
جونگکوک تعصبی نبود اما تعصبی بودنش فقط برای چیزی های بود که مالکیت اون هارو داره و بدون شک جیمین یکی از اونا بود !
به محض متوجه شدن اتمام حمام پسرک با حوله کامل پوشوندش و به سمت رختکن هدایتش کرد تا لباسای جدید رو بپوشه و خودش هم با سرعت بالایی کل بدنش رو شست و از حمام خارج شد و خواست پیش پسر کوچکتر بره که با دیدنش که به در لاکر های فلزی تکیه داده ،بدون توجه به تنها حوله ی پیچیده شده دور کمرش به سمتش خم شد و دستشو کنار سرش تکیه داد
_چی شده؟!
جیمین چشم هاشو روی هم فشار داد و سعی کرد دیدار دوباره ی هوسوک رو فراموش کنه
+تهیونگ کی میاد؟
پسر بزرگتر پوزخندی زد و به نگاهی کلی دستشو برداشت و مشغول پوشیدن لباس هاش شد
_لباس هاتو سریع بپوش
بعد از دستوری ک داد جیمین عصبانیتشو کنترل کرد چون جای مناسبی برای بروزش نبود یا حداقل مرد شخص مناسبی برای این کار نبود!
_بزودی میبینیش!
با فهمیدن منظورش لبخندی زد و بعد از پوشیدن شلوار آبی زندان و تموم شدن کارش منتظر شد تا باهم خارج بشن...
.
.
بعد برگشتن از سلف متوجه ناراحتی و دلخوری پسر شد ؛ولی متوجه نبود دلیلش چیه شاید هنوز به شرایط عادت نکرده بود.
با قرار گرفتن برگه ای توی جیب جلوی پیراهنش نگاهی به نوچه ی هوسوک انداخت و اخمی کرد امیدوار بود ساکت بودن جیمین به هوسوک ربطی نداشته باشه اگرچه بی ربط هم نبود اما اگر اینطور بود و پسر کوچکتر به جای گفتن، سکوت کرده بود ، چیزی خوبی در انتظارش نبود!
بعد از برگشتن به سلول هاشون و چک کردن برگه ،منتظر زمان موعود موند.
صدای تیک مانند باز شدن در سلول،جونگکوک رو به خودش آورد، از روی تختش بلند شد و بعد از چک کردن هم سلولیش که غرق در خواب بود به سمت بیرون حرکت کرد.
.
.
حفظ کردن چهرهی خنثی در این شرایط دشوار بود . زیرزمینی که واردش شده بود شاید عده ای محدود از بودنش خبر داشتن که نامربوط به رئیس زندان هم نبود!
_جای خوبیه برای خرابکاری های شبانه!
صدای مرد هیکلی و قد بلند رو کنار گوشش حس کرد
+اینطور به نظر میرسه.
به سمتی هدایت شد که خالی از آدم بود. با دیدن هوسوک نیشخندی زد
با مشتی که از کنار توی پهلوش خورد مکث کرد . توان دفاع کردن نداشت چون ناگهانی یه نفر از جلو حمله ور شده یه نفر از کنار
دستاشو حائل صورتش کرد تا از ضربه هاشون در امان باشه
_ح..حرومزاده
طی یک حرکت آنی سرشو بالا آورد و از پشت لگدی به مرد قد بلندی که مانند راهنما تا اینجا آورده بودش زد.
باید از اول حدسشو میزد ، اینجا بودنش الان حماقت بود با اینکه از پدرش بخاطر اجبارش توی یاد گرفتن ورزش های رزمی ممنون بود .
مشت محکی توی شقیقه ی مرد سیریشی که بهش چسبیده بود زد و با گیج شدنش از فرصت استفاده کرد چرخی زد و با بالا آوردن پاش ضربه ی محکمی وسط قفسه سینه مرد زد و به عقب پرتش کرد.بعد از تموم کردن کار اون دو نفر صاف ایستاد و توجهی به درد بدن کوفته اش نکرد ممنون بود که با صورتش کاری نداشتن و فقط بدنش کبود بود.
خون داخل دهنشو کنار پای هوسوک که لم داده بود تف کرد
_تموم شد؟!
مرد از روی کاناپه زوار رفته بلند شد و بعد از هم قد شدنش با جونگکوک لب زد
+همه چی وقتی تموم میشه که دست از سر اون پسر خوشگل برداری.!
با فهمیدن منظورش آهی کشید
_اگه داری میگی اون عروسک رو تقدیمت کنم سخت در اشتباهی
هوسوک با خشم به قفسه سینه مرد کوبید و کمی به عقب هولش داد
+من نیازی به اجازه ی تو ندارم..
جونگکوک قدمی به جلو گذاشت
_حتی اگه من بهت این اجازه رو بدم مطمئن باش یه نفر دیوونه تر از من اون بیرون هست که بعد از دست زدن به پسرش روانی بشه
قدم اومده رو برگشت و بعد از تاثیر حرفش کلمات آخر رو آرومتر بیان کرد
_و تشنه به خونت...
آروم به سمت در اون خراب شده حرکت کرد .هر قدمی که برمیداشت نفس کشیدن براش سخت تر میشد.
هوسوک عصبانی شیشه الکل رو سمت دیوار پرت کرد و یقه ی نوچه ی بی عرضه اش رو گفت
+اون اطلاعات لعنتی پس کوو؟!
با اکو شدن فریادش پسر ترسیده آب دهنشو قورت داد
_ق..قربان هنوز به دستمون..ن
سیلی محکمی روانه ی صورت پسر کرد. اگه میفهمید جونگکوک کیه شاید کارش راحت میشد ....
.
.
بدن خستشو به زور اما با ظاهری مثل همیشه به سلول جهنمیش کشوند.جهنم بود تا وقتی جیمینش پیش اون پوفیوز میخوابید.بدن دردمندشو بین پتوی نازک زندان پیچید و با ماساژ دادن پشت چشماش خستگی بهش غلبه کرد.
.
.
در حالی که قاشقش رو با سوپ میسو پر و خالی میکرد با چشماش دنبال پسر کوچکتر میگشت اما مثل اینکه اونجا نبود!بیخیال اون صبحونه ی به اصطلاح سنتی ژاپنی شد و از جاش بلند شد.به سمت سلول پسر رفت و دیدش که لبه ی تخت نشسته و حرکتی نمیکنه.
_جیمین؟
جیمین حرکتی نکرد.انقدر غرق فکر بود حتی متوجه نشده بود که با حس مور مور شدن پوست گردنش و صدای پر تحکم مرد درست زیر گوشش به خودش اومد.
_جیمین چیشده!؟
سوالی به جونگکوک نگاه کرد
_یه بار دیگه برای آخرین بار میپرسم جیمین؛چه اتفاقی افتاده؟
+هم سلو...
جونگکوک با شنیدن همین نصف کلمه کنترلشو از دست داد و انگشت اشاره ی دستشو روی لبای پسر کوبید و با عصبانیت داد زد
_چرا زود بهم نمیگی جیمین؟؟چیکار کرده اون عوضی؟ اون مادر جنده کاری کرده در مورد تو،که اینجوری بهمت ریخته،مطمئن باش دنیا رو رو سرش خراب میکنم !
هوسوک میخواست بازی کنه؟اونم با چرخ و فلکی که یه روز یه جا از حرکت می ایستاد؟جونگکوک هم بازی خوبی به نظر نمیرسید پس احتمالا قرار بود در نهایت نتیجه ی این بازی کثیف با رنگ سرخ خون ترکیب بشه هر چند همین الانشم ته رنگ زنگ زده ی خون رو به خودش، گرفته بود!
تن جیمین شوکه شده از صدای بلند و یهویی جونگکوک شروع به لرزش نامحسوسی کرد که برای پسر بزرگتر که تمام توجهش جیمین شده بود ،خیلی محسوس بود.تن ظریفشو محکم بین بازوانش گرفت
_هششش...آروم باش بچه.ببخشید عزیزم، باشه؟
جونگکوک گفت و دستشو نوازش وار به کمر جیمین کشید.
_هرچیزی که شد بهم بگو لاو
تاکید توی لحنش به شدت مشخص بود و این یعنی پنهانکاری چیزی از پیش نمیبرد و این زمان دادن جونگکوک فقط برای بهتر شدن حال پسرش بود وگرنه تک به تک اتفاقات رو قصد داشت استفاده کنه برای زمین زدن هوسوک.
بوسه ای روی پیشونی پسر نشوند و از سلولش خارج شد.
.
.
«جئون جونگکوک، پارک جیمین، کیم کوجونگ و...ملاقات رو در رو دارید. توجه کنید که بیش از نیم ساعت امکان ملاقات وجود ندارد»
صدای بلند گو بلند و جونگکوک غرولند کنان زیر لب گفت :
_جئون جیمین!
جیمین به حرص خوردن پسر بزرگتر ریز خندید و تو دلش کیوتی نثار اون غول گنده کرد.
افراد نام برده شده پس از انداختن نگاهی به سر و وضعشوت به سمت اتاق های ملاقات...رفتند؟ نه! تقریبا میشه گفت پرواز کردند.
.
.
تهیونگ محکم پسر رو در آغوش گرفته بود و دلش نمیومد از این بغل دل بکنه اما زمان کم بود و مجبور.
+دلم برات تنگ شده بود.
جیمین گفت و تهیونگ که فقط حواسش به مروارید روونی که روی گونش میغلتید بود دستشو دراز کرد و روی اون قطره ی رنجور خیس کشید و با پخش کردنش شکل کرویشو ازش گرفت.
_گریه نکن زندگی ...
تهیونگ رو به جیمینی گفت که قطرات شبنمش به سرعت پایین ریخته میشدند و انگار کنترلش از دستش در رفته بود.
تمام زورشو زد تا گریه نکنه اما اشکای پسر کاری میکردند گریه اش بگیره و در نهایت پیکره ی اون قطرات لجوج گونه های تهیونگ رو هم لمس کردند.تهیونگ با کف دستش چونه ی پسر رو بالا آورد و لباش رو روی لبای خیس شده از شوری اشک گذاشت و آهسته آهسته جوری که انگار زمان به خاطر اون دو ایستاده پسر رو بوسید،درست بین قطرات لغزان غمشون همون اشک های لرزونشون که حالا باهم مخلوط شده بودند.
YOU ARE READING
Life Off
Fanfictionو احساس میگوید: آنها عاشق بودند.تنها گناهشان عاشقی و تنها بهشتشان زندگی بود. زندگی ای که خیلی وقت بود به فراموشی سپرده بودنش. شاید در گوشه ای از دنیا زندگی خاموش نامیده شود.. _____________________________ _فراموشم نکن با نگاهی ناخوانا به پسرش چشم دو...