تاریکی شب، زندان نم زده رو، وهم انگیز نشون میداد اما پسر کوچکتر مغزی درگیر تر از اون داشت که به چنین چیزی فکر کنه.بی هوا به سمت تختش رفت و دراز کشید.به پنجره و نور بی جون تیر برق زل زد و نفهمید کی اجازه ی خوابیدن توسط افکارش داده شد.
.
.
.
.
سینی های ناهارشون رو گرفت و به سمت جونگکوکی که با پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود رفت آروم روی میز گذاشتش اما دست قوی پسر بزرگتر سینی خودشو با صدای بلندی کاملا روی زمین سرازیر کرد.
عصبی از جاش بلند شد و دندون غروچه ای کرد و لحظه ای بعد تنها جیمین بود که مات و مبهوت حرکت پسر مونده بود و متوجه نشد کی چشماش خیس شدن..
.
از مشغول بودن مرد استفاده کرد و به سمت دردونه ی غمگین جونگکوک رفت. کنارش نشست اما پسر متوجه نشد پس دستشو روی دستای کوچیکش گذاشت و کمی نوازشش کرد جیمین حس کرد دستای مردش نیست پس گردنش به سمت مرد چرخید که اون به حرف اومد
_نمیمونه پات!
+میمونه!
_اون پسر رو نمیبینی کنارش
جیمین رد نگاه هوسوک رو دنبال کرد و پسری ریز نقشی رو دید که داشت....
+چی؟اون داره چیکار میکنه؟
_داری میبینی که خودشو به ددیت میماله و اون با اینکه میتونه پسش بزنه....هیچ غلطی نمیکنه و حتی داره باهاش حرف میزنه
جیمین که از رک بودن هوسوک و صحنه ای که دیده بود متعجب و عصبی شده بود از جا پرید.
_توجهی نمیکنه بهت ...
+میکنه!
_شرط میبندم باهات
+اوکی شرط میبندیم
_اگه من درست گفته باشم و اون بهت توجه نکنه...
هوسوک گفت و چنگی به باسن پسر عصبی زد و ادامه داد
_دوراند
و توی دلش گفت تا وقتی زیرم جون بدی
لبخند کثیفی زد که صدای ظریف پسر در اومد
+و اگه من درست گفته باشم؟
_هرچی بخوای
جیمین که حسابی حسودی کرده بود و حس مالکیتش روی مرد شدیداً تحریک شده بود، بی توجه به اینکه ممکنه هوسوک درست گفته باشه و حتی اینکه از مرد ناراحته گفت
+قبوله!
_برو ببینم چند مرده حلاجی کوچولو!
.
.
با قدم های آغشته به عشوه به سمت جونگکوک راه افتاد اما توجه پسر بزرگتر بهش جلب نشد پس مسیرشو عوض کرد و رفت از پشت سر بغلش کرد.جونگکوک سرش رو چرخوند و با لحنی که هیچوقت باهاش حرف نزده بود گفت
_بهم نچسب
جیمین که سرخورده شده بود سعی کرد یه راه دیگه رو در پیش بگیره پس به سمت جلوی پسر رفت و صورتشو قاب کرد
_گفتم بهم نچسب جیمین!
جونگکوکش حتی بهش نگاهم نمیکرد و این حرفارو میزد.
رد نگاهش مسیر پسری بود که چند لحظه پیش کنارش نشسته بود. عصبانی فشاری به شانه ی مرد وارد کرد و سمت خودش کشیدش
+این کارا یعنی چی جونگکوک؟!
با بی توجهی مرد تصمیمشو گرفت توی شرط باخته بود
+پشیمون میشی!
به سمت سلول سفیدپوش دوید و تصمیم گرفت برای دوباره به دست اوردن دل مرد به شرط کثیفش تن بده
.
.
_بهت گفتم که بچه!
هوسوک به ظاهر با ناراحتی گفت ولی گوشه ی ذهنش به اینکه نقشه اش گرفته بود پوزخند پیروزمندانه ای زد .
بدون تامل لباشو روی لباس گوشتی پسر قرار داد و با ولع شروع به بوسیدن کرد، با عجله دست به لباس پسر برد و از تنش خارج کرد .
جیمین با حس عذاب وجدان چشم هاشو روی هم فشار داد و سعی کرد لمس ها و بوسه های چندش مردک هورنی رو تحمل کنه.
.
.
بین راهرو درحال قدم زدن بود که صدای آشنایی شنید..
خبری از عروسک مو مشکی اش نداشت ولی با شنیدن ناله ی ارومی سریع صداشو تشخیص داد، به سمت سلولی که درش نیمه باز بود پا تند کرد
با دیدن پسر بین چنگال های وحشی هوسوک اهی کشید که باعث متوقف شدن کارشون شد
_آه جیمین نا امیدم کردی!
جالب بود شاید اول باری بود که با آرامش و خونسردانه رفتار میکرد
_اینجوری که نمیشه پسر بد!
در حالی که ابروش رو میخاروند به سمت عقب برگشت
_تو فقط هرزه ی من بودی.
پوزخندی به دو پسر مات روبروش زد و کلمات اخر رو محکم ادا کرد
_البته اگه تهیونگ رو فاکتور بگیرم.
جیمین لرزون از کلماتی که شنیده بود از زیر دست های قوی مرد شوکه ی رو به روش بیرون اومد ، مثل اینکه هوسوک انتظار این ری اکشن رو نداشت .
در اینکه اون میخواست رابطشونو خراب کنه که شکی نبود و ناامیدی توی چشم هاش بعد از حرف های جونگکوک دیدنی بود.
لباسشو از روی زمین برداشت و با لبخندی مرموز به سمت سلول خودشون حرکت کرد
.
.
با وارد شدن به سلول منتظر هر نوع واکنشی از طرف مرد بود و با کوبیده شدنش به دیوار به گودال های سیاهش زل زد
_که آه و ناله میکنی براش؟!
اب دهنشو قورت داد و سعی کرد فشار تن جونگکوک رو تحمل کنه
+دست خودم ن..
با فشرده شدن گردنش بین دست های قدرتمندش مجددا ناله ای کرد
_پسر من بازیگر خوبیه!
لاله ی گوششو مکی زد و رهاش کرد
+به لطف کارگردان ماهر پشت صحنه،بله.
YOU ARE READING
Life Off
Fanficو احساس میگوید: آنها عاشق بودند.تنها گناهشان عاشقی و تنها بهشتشان زندگی بود. زندگی ای که خیلی وقت بود به فراموشی سپرده بودنش. شاید در گوشه ای از دنیا زندگی خاموش نامیده شود.. _____________________________ _فراموشم نکن با نگاهی ناخوانا به پسرش چشم دو...