با غلتی که زد از روی تخت افتاد و با ناله ای چشماشو از هم فاصله داد و خودش رو روی پارکت های اتاق پیدا کرد . از جا بلند شد و بعد از دستشویی رفتن و نگاهی توی آینه به خودش انداختن از خوب بودن ظاهرش اطمینان پیدا کرد . از پله های چوبی عمارت پایین رفت و به سمت آشپزخونه قدم برداشت.تهیونگ گفته بود از این به بعد اینجا زندگی کنه پس اشکالی نداشت اگه یه تیکه کیک شکلاتی از یخچال بر میداشت و برای خودش شیر قهوه درست میکرد . بعد از صرف صبحونه به تنهایی ، حس کنجکاویش بهش غلبه کرد و به دور تا دور عمارت برای دیدن و گشت زدن رفت به لطف مهمونیی که جونگکوک داده بود با سالن بزرگ اونجا آشنایی داشت . صدایی توجهشو جلب کرد. ریتم داشت پس احتمالا آهنگ بود! با گوش هاش صدای آهنگ رو جهت یابی کرد و به دری رسید .دری نقره ای رنگ که رویش علامت خاصی نداشت بدون هیچ طرح خاصی. دسته ی در رو به پایین کشید و وارد شد
.
.
صدای نفس کشیدن های تند جونگکوک بین صدای آهنگ بیس داری که گذاشته بود گم میشد . نگاه خیره ی کسی رو روی خودش حس کرد . هالتر رو کنار گذاشت و سرشو بالا برد و بطری آبشو سر کشید که قسمتی ازش روی چونه و سیب گلوش ریخت.با دیدن جیمینی که با چشمای پاپی طور شده اش ،داشت به گلوش و سینه اش نگاه میکرد، ابرویی بالا انداخت
_اینجا چیکار میکنی جیمین؟
+فقط داشتم یکم با اینجا آشنا میشدم که صدای آهنگو شنیدمو اومدم ببینم چیه
_هر صدایی توجهتو جلب کنه میری همونجا؟
+خب... آره
_اونو بهم میدی؟
+چیو ؟
_حوله رو. واگه خیلی خوشت میاد بیا اینارو از رو پیشونیم پاک کن
جیمین نگاه خیره اشو از جونگکوک گرفت و به پاهاش زل زد
_مگه نگفتم وقتی مخاطبمی نگاهم کنی؟
جونگکوک گفت و سرشو کمی کج کرد
جیمین سرشو اورد بالا و خیلی آروم به سمت جایی که کوک اشاره کرده بود رفت و حوله ی سفید رنگی آورد و دوباره سمت جونگکوک برگشت. کمی به جونگکوک زل زد و جونگکوک فهمید که جیمین به خاطر قدش نمیتونه به پیشونیش برسه پس کمی روی تن جیمین خم شد و زمزمه کرد
_حالا پاکشون کن
جیمین با تردیدی که توی حرکاتش مشهود بود دستشو بالا برد و قطرات عرق روی پیشونی جونگکوک رو خشک کرد. بعد از اتمام کارش جونگکوک دست کوچکش رو گرفت و جلوی لباش گذاشت و بوسه ای بهش زد
_حالا میتونی بری
جیمین با نگاهی که گیجی ازش میبارید از باشگاه شخصی جئون خارج شد .
.
.
امروز تعطیل بود پس هرچقدر میخواست میتونست وقت تلف کنه . از پشت پنجره نگاهی به حیاط انداخت . تهیونگ رو دید درحالی که تیشرت سفید رنگی پوشیده بودو خم شده بود و داشت کاری انجام میداد . نگاهشو به سمت دیگری داد و با دیدن سگ سیاهی که به سمت تهیونگ میدوید تعجب کرد . میخواست داد بزنه که تهیونگ مواظب باشه اما دیدکه اون سگ بزرگ و با ابهت با جهشی بغل پسر بزرگتر پرید و تهیونگ زد زیر خنده
از پله ها پایین رفت تا ببینه اون دو چه کار میکنند . به حیات که پا گذاشت دید تهیونگ داره چیزی به اون سگ میده و اون سگ با ناز سر خودشو به دست تهیونگ میکشه.
_هی جیمین بیا اینجا
با خطاب قرار گرفتنش به سمت تهیونگ دوید
_چه عجله ای داری پسر. ببین اینو این پسر من لئوعه
لئو بعد از دیدن پسر جدید به سمتش دوید اما جیمین به پشت تهیونگ خزید
_میترسی جیمین؟ اون پسر خوبیه کاری بهت نداره .ببین چقدر خوشگله.
این رو گفت و دستشو روی سر لئو کشید و لئو چشماشو با لذت جمع کرد.
جیمین سرشو از پشت تهیونگ بیرون آورد و نگاهی به سگ قول پیکر انداخت. تهیونگ که دید جیمین قصد نداره پناهگاهشو ترک کنه چرخید و دست جیمین رو کشید و روی سر لئو گذاشت
جیمین میخواست دستشو عقب بکشه اما با تکون خوردن سر لئو زیر دستش خنده اش گرفت . جیمین خیلی حساس بود و اون سگ الان داشت با این کارش قلقلکش میداد. کم کم صدای خنده اش بلند شد و با اون سگ بزرگ دست آشتی داد و باهم دوست شدند به طوری که لئو داشت از سر و کول جیمین بالا میرفت و سرشو به لپ جیمین میچسبوند.تهیونگ محو خنده های پسر کوچکتر شده بود در حدی که متوجه نشد مدتیه جیمین داره صداش میزنه. توی دنیای خودش بود تا اینکه حس کرد بدنش خیس شده و برای لحظه ای توی خلسه ای فرو رفت.جیمین با شلنگ آبی که به آبنمای بزرگ طلایی رنگ وسط حیاط وصل میشد، خیسش کرده بود. تهیونگ شوکه نگاهی به صورت جیمین که از خنده سرخ شده بود و چشماش خط شده بود انداخت. سریع از شوک بیرون اومد و به سمت جیمین دوید . جیمین هراز گاهی روشو بر میگردوند و با شلنگ توی دستش آب میپاشید . آنقدر دوید که به دیوار پشت عمارت رسید و دیگه راه فراری از دست تهیونگی که پا به پاش دویده بود، نداشت . تهیونگ بالاخره پسر کوچکتر رو اسیر دستای قدرتمندش کرد و با انگشتای کشیده اش شروع به قلقلک دادن پسر کرد . جیمین میخندید و نمیتونست خودشو از دست تهیونگ نجات بده .
این داستان ادامه داشت تا جایی که تهیونگ خسته شد و بوسه ای به پیشونی جیمین زد و دستشو گرفت و بعد از بستن دوباره ی غلاده ی لئو، دوتایی به سمت عمارت رفتند. بعد از وارد شدنشون با جونگکوک مواجه شدند . جونگکوک نگاهی سرسری به تهیونگ و نگاهی عمیق به دستای چفت شدشون انداخت و سری به نشونه ی تاسف تکون داد و به سمت اتاقش رفت تا دوش بگیره.
تهیونگ دست جیمین رو که بین دست بزرگ خودش گم شده بود ، کشید و به سمت پله ها روونه اش کرد . بین راه جیمین به یاد پیامک هایی که شب گذشته براش اومده بود افتاد . نمیدونست چه کاری باید انجام بده ، پدرش اونقدر کله گنده بود که بتونه با رشوه به مأمورای بانک آزاد کردن حساباشو تا ابد براش آرزو کنه، پس باید راه حل دیگه ای پیدا میکرد.غرق افکارش بود که خودش رو روبروی اتاق تهیونگ پیدا کرد. تهیونگ با تخسی رو کرد بهش و گفت
_خودت خیسم کردی حالا خودت لباسمو عوض کن
جیمین که تعجب کرده بود بلند زد زیر خنده و زمزمه ی تهیونگ رو نشنید
_باید خندیدنت رو ممنوع کنم داری خطرناک میشی جیمین
+خیلی خب باشه بیا بریم لباساتو عوض کنم آدم گنده ی کیوت
_هی به من نگو کیوت
+چرا؟
_اگه من کیوتم پس تو چیی؟
+کیوت به توان دو
_بیا زودتر لباسمو عوض کن سردمه
دوتایی وارد اتاق شدند وبه سمت کمد لباسای تهیونگ رفتند .
+تو واقعا لباس مشکی نداری؟
_نه دوست ندارم
+باورم نمیشه چطور میتونی رنگی به این قشنگی
رو دوست نداشته باشی تو با اون ابهتت تو شرکت واقعا چجوری لباش مشکی نداری تهیونگ؟!
_ندارم دیگه واسه تو هم یادم نمیاد مشکی خریده باشم پس این تیشرت مشکی تنت کار کیه؟
+اوه اینو خودم برش داشتم . تو با اون انتخابات میخواستی از من رنگین کمون بسازی؟
_جیمین تو شرکت طور دیگه ای با مافوقت رفتار میکنی!
+ما هم خونه ایم پس بهتر نیست مثل خانواده ها باهم رفتار کنیم؟!
_درست میگی . نمیشه زودتر لباسمو عوض کنی؟
+خیلی خب مشکی که نداری کلا بیا اینو بپوش
و تیشرت آبی نفتیی رو به سمت تهیونگ گرفت
_بپوشم؟
جیمین فاکی زیر لب گفت و بالای صندلی رفت تا قدش برسه و دستشو به لبه ی سمت تیشرت سفید تهیونگ که کاملا به تنش چسبیده بود برد و توی یه حرکت از تنش بیرون کشید . برای لحظه ای محو بدن تراش خورده ی تهیونگ شد. با تکون دادن سرش سعی کرد روی کارش تمرکز کنه و تیشرت آبی رو خیلی سریع تن تهیونگ کرد و از صندلی پایین اومد. تهیونگ تعظیم کوتاهی کرد و گفت
_ممنون جیمین شی.
.
.
.
جیمین با حسای گنگی که از رفتار های تهیونگ و جونگکوک میگرفت درگیر بود. به سمت میز حرکت کرد ،میزی سفید رنگ که از تمیزی برق میزد و روش ظروف چاپچائه ،کاسه های بزرگ سون دوبو جیگائه و چند ظرف از انواع دسر به چشم میخورد. گلدونی کریستالی که پر از لویسیاهای صورتی رنگ بود،روی میز جلوه گری میکرد. جونگکوک راس و تهیونگ با کمی فاصله کنار اون نشسته بود.جیمین هم صندلی کنار تهیونگ رو بیرون کشید و مشغول خوردن غذاهای خوشمزه ای که تنها خدمتکار اون خونه برای شامشون درست کرده بود شد و هومی از روی لذت کشید
نگاه جونگکوک و تهیونگ همزمان بالا اومد و روی جیمین زوم شد که با ولع غذایش رو میخوره و به بقیه غذا ها و دسر های روی میز ناخونک میزد.
جیمین با یادآوری کیف پر پولی که کم کم از طریق مسابقات به دست آورده بود و الان توی عمارت پارک ، توی اتاق خودش ،زیر تختش بود آهی کشید. الان که کارتش مسدود بود قطعا به پول برای ادامه ی زندگیش نیاز داشت، اگرچه از جئون ممنون بود که بهش جا داده.با فکری که به سرش زد لبخند شیطانی زد و دستاشو به هم کوبید. با صدای بلندی که ایجاد کرد سر تهیونگ و جونگکوک بالا اومد و کنجکاوانه نگاهشونو بهش دادند
+یه فکری دارم ،کمکم میکنید عملیش کنم؟
تهیونگ از غذا خوردن دست کشید و به پسر مشتاق کنار دستش خیره شد
_برای چی؟!
جونگکوک در حالی که دوباره مشغول شده بود به جیمین گوش سپرد
+پدرم کارت بانکیم رو مسدود کرده و من نیاز به پول دارم، پولم زیر تختم توی اتاقمه. و خب من دیگه نمیتونم برگردم عمارت مگر اینکه پارک اجازه بده پس...
جونگکوک با آرامش پرید وسط حرف جیمین
_میخوای دزدکی بری و پولتو برداری.
پسر کوچکتر لبخند گشادی زد و سرشو سریع تکان داد
+کمکم میکنید ؟تنهایی نمیشه کلی بادیگارد داره که نیاز دارم یه نفر حواسشونو پرت کنه و خود پارک هم هست
تهیونگ آهی کشید ولی سریع تغییر مود داد یکم هیجان هم بد نبود
_من هستم
جیمین با حرف تهیونگ دستاشو انداخت دور گردنش و پرید بغلش و روی پاهاش نشست . چشم های تهیونگ به خاطر حرکت یهویی جیمین برای لحظه ای رنگ تعجب گرفت
جونگکوک با دستمالی که کنار ظرفش قرار داشت دور دهنش رو پاک کرد و آروم بلند شد و جیمین رو مخاطب قرار داد
_امیدوارم از پسش بر بیاید!
جیمین معذب از روی پاهای تهیونگ که سفت گرفته بودش تا نیفته بلند شد و با کمی فاصله از جونگکوک ایستاد
+پس کی حواس چان ووک رو پرت میکنه؟
_اینش دیگه به من مربوط نیست
جونگکوک به جیمین با نگاهی خنثی گفت و به سمت اتاقش حرکت کرد، بعد از فعالیت های زیادی که انجام داده بود نیاز داشت دوش بگیره.
YOU ARE READING
Life Off
Fanfictionو احساس میگوید: آنها عاشق بودند.تنها گناهشان عاشقی و تنها بهشتشان زندگی بود. زندگی ای که خیلی وقت بود به فراموشی سپرده بودنش. شاید در گوشه ای از دنیا زندگی خاموش نامیده شود.. _____________________________ _فراموشم نکن با نگاهی ناخوانا به پسرش چشم دو...