𝙿𝚊𝚛𝚝 𝟾

513 47 19
                                    


آلفا تا خود صبح چشم رو هم نذاشت عذاب وجدان مثل خوره به جونش افتاده بود
خودش میدونست دیشب الکی جوش آورده به هیچ عنوان شکی به امگاش نداشت اون جونگکوک رو تو وضع بدتری پیدا کرده بود ، ولی نزدیک راتش بود و کوچکترین چیزی به حد مرگ عصبانیش میکرد
و الان که امگاش رو پیدا کرده بود همچیز بدتر شده بود
دیشب واقعا نمیخواست انقدر شلوغش کنه ولی نتونست جلوی خودش رو بگیره و حرفای خودشو تصور نکنه
چشاشو رو هم فشار داد تا جلوی پیشرفت افکارشو بگیره ، از جاش بلند شد و بعد از کاشتن بوسه ای روی شقیقه امگا،دوش سریعی گرفت و به مرکز پک رفت
چند روزی از قضیه اون پارتی میگذشت از نظر اون برای رسیدگی بهش دیر کرده
پس بدون معطلی به دفترش تو طبقه 6ام ساختمون مرکزی پک رفت برجی مربع شکل که نمای شیشه های سرتا سری اونو از بیرون احاطه کرده بودن
هنوز در اتاق رو نبسته بود که کای خودشو پرت کرد داخل تهیونگ لحظه ای جا خورد ولی بعد با آرامش همیشگی نگاش کرد در حالی که کیفشو میزاشت رو میز مشکی رنگ گفت
تهیونگ: چی شده که با این عجله اومدی؟
کای با خنده شرمنده ای سرشو خاروند
کای: میخواستم بگم پسفردا باید بری بازدید از ساختمون تجاری تفریحی جدیده که تو ایته وون ساختن بعدشم یه جلسه با سهام داراشون داری
تهیونگ ابرویی بالا انداخت
تهیونگ: خوب اینو میتونستی بعدن هم بگی
کای آهی کشید
کای: هی پسر من مرد مِیدونم این چرت و پرتای دفتری تو خاطرم نمیمونه تا همینجاشم ک یادم بود باید خداروشکر کنی
بعد جوری ک انگار داشت با خودش غر میزد گفت
کای: کی اون چانیول دراز برگرده من از شر وضایف مسخرش خلاص شم
هوفی کشید و رو به تهیونگ که داشت با خنده نگاش میکرد ادامه داد
کای: به هر حال من دنبال هان گشتم ولی خبری ازش نیست اون آجوشی زیر دستش میگفت دیده با ماشین رفته عمارت پارک ولی کسی ندیده ک خارج بشه
تهیونگ پشت میزش نشست ، عینک مطالعشو به چشم زد و پرونده های روی میزشو بررسی کرد
تهیونگ: دستور بازرسی دادی؟
کای: مگه تو اومدی ک دستور صادر کنی؟
تهیونگ: یه کپی از مهرم تو کشو چانیول بود
کای دست به سینه با ابرویی بالا رفته نگاش کرد
کای: همون که قفله و با اثرانگشت تو و چانیول باز میشه؟
تهیونگ: باشه باشه فهمیدم کوتاهی از من بود
تند تند چیزی تایپ کرد و ازش پرینت گرفت ،برگه رو از دستگاه پرینتر برداشت،مهرش کرد و به دست کای داد
تهیونگ: اینم مجوز
کای با رضایت سر تکون داد و بی توجه به تهیونگ از اتاق خارج شد
ته با خنده سری از تاسف تکون داد
این پسر دنبال شر بود
بعد از انجام چنتا کاغذ بازی اداری به زیر زمین رفت نگهبان ها با دیدن آلفای خون خالص احترام گذاشتن و در دو لنگه رو باز کردن
تهیونگ وارد شد
جلوش آلفایی بود که به امگاش دست درازی کرده بود
الان به صندلی آهنی بسته شده بود کله‌اش شلو ول افتاده بود پایین
تهیونگ صندلی دیگه ای برداشت و روبه روی آلفا گذاشت و روش نشست خم شد و چسب رو از رو دهنش باز کرد
مرد به خاطر درد از چرت پرید و با ترس به تهیونگ نگاه کرد خوب یادش بود آلفای روبه روش کیه و تو پارتی چطور به باد کتک گرفتش
چهره سرد تهیونگ هم کمکی به کم شدن ترسش نمیکرد تهیونگ: پارک جیسونگ ، میدونی اون امگایی که روش چشم داشتی کیه؟
مرد تند تند سرشو به چپ و راست تکون داد
جیسونگ: قسم میخورم من تاحالا ندیده بودمش اون فقط دنسش عالی بود من خر هم باهاش همراهی کردم خواهش میکنم بهم رحم کنید آلفا من هیچ قصد بدی نداشتم
تهیونگ: میدونی، میتونم همین الان به خاطر احمق فرض کردن من سرتو بزنم
با تمسخر ادامه داد
تهیونگ:شخصی که توی پورن پارتی در حال دستمالی کردن لونای پک پیدا شده ادعا میکنه قصد بدی برای این کارش نداشته
دوباره چهرش سرد شد و به جیسونگی که داشت از ترس عرق سرد میریخت زل زد
تهیونگ: چرا اونجا بودی؟
جیسونگ: مَ...من ...باور کنین چنین چیزی نبود اصن ...اصن قربان چرا انقدر راجب من کنجکاوین من ک گفتم اتفاقی اونجا بودم.
تهیونگ دستاشو در هم قفل کرد و ارنج هاشو ب زانو تکیه داد با پوزخند عجیبی توی چشمای جیسونگ زل زد
ابرویی بالا انداخت و گفت
تهیونگ: فقط کنجکاوم بدونم پسر برادر"پارک گیونگ سو"دست راست الفای قبلی"یعنی پدرم"دقیقا توی مهمونی که کاملا خلاف قوانین پک چ غلطی میکرده.
حالا ترس مرد چند برابر شده بود چشماش ب حدی گشاد شده بود ک اگر کسی اون رو میدید،میگفت الانه که از حدقه بیرون بزنه،فهمیده بود هیچ راهی برای انکار یا لاپوشونی براش نمونده و با صدای لرزونی ک از گوش های تهیونگ دور نبود جواب داد
جیسونگ: عمو ... ب دستور عمو اونجا بودم.
.
.
تهیونگ تو دفتر کارش در ساختمون مرکزی پک نشسته بود .تکیه ب صندلی جوری ک سعی میکرد افکارشو ب سمتی سوق بده ب فکر این بود که اون پارک وهان
عوضی با چ جرئتی در حال خیانت بودن،دلایل هان رو میدونست اون خیلی وقت بود ب دنبال جایگاه تهیونگ بود، اما هیچ دلیل قانع کننده ای برای کارهای پارک نبود
از همه اینا ک بگذریم یچیز مسلم وجود داشت
هان دست به کار شده بود و داشت متحد جمع میکرد
پس چرا تهیونگ نکنه؟به هرحال بهترین دفاع حمله است
موبایلشو از روی میز کارش برداشت و شماره مورد نظرش رو گرفت
چند ثانیه بعد تماس برقرار شد
تهیونگ:الو،یونگی شی
.
.
.
امگا بلاخره از شدت تابش خورشید از خواب بیدار شد یهو یاد شب گذشته افتاد پوزخند شیطنت آمیزی زد
نقشش گرفته بود و خوشحال بود
خوب مسلمه که با دوستش هیچوقت رو هم نریخته چون محض رضای خدا اون بتای بیچاره همه اون کارارو بخاطر پیام تهدید جونگکوک انجام داده بود وگرنه اون‌وو حتی تخم اینو نداره ک انگشتش به امگا زورگو بخوره
"های بچ دارم با آلفام میام مغازت، جوری رفتار میکنی که انگار بوی فرندتم
میدونی که در صورت انجام ندادنش چیکار میکنم دیگه دوست عزیزم؟:)"
وقتی این پیام از سمت جونگکوک سند میشه شما باشین نمیترسین؟
بتا چاره ای جز اطاعت نداشت
جونگکوک کاملا راضی بود از کارش ،میخواست امشب بعد برگشتن از مهمانی راجب "کلوچه"بپرسه و خب حالا راحت از رایحه آلفا میتونست تشخیص بده ک راست میگه یا دروغ
با همون لبخند رضایتمند ربدوشامر ساتنشو پوشید ،پایین رفت و صبحانه مفصلی خورد
روبه روی TV لم داد و با هیونگش تماس گرفت
جیمین:الو سلام کوکی
جونگکوک: تهیونگ مارکم کرد
جیمین:هَن؟!
جونگکوک:میگم تهیونگ مارکم کرد
هیونگش با داد جواب داد
جیمین:wtf؟ شما احمقا قبل عروسی چ غلطی کردین
جونگکوک طلبکار گفت
جونگکوک:یااااا نگفتم که به فاکم داد!فقط مارکم کرد همین
جیمین:همین؟همیییییییین؟میدونی بابا بفهمه دوتاتون به فاک عظما رفتین؟
جونگکوک:یااااااا ،هیونگ تو زیادی بزرگش میکنی بابا هم کنار میاد نگران نباش زنگ زدم بگم باباهای ته دعوتتون کردن خونشون امشب
جیمین:شت من برم لباس انتخاب کنم
و قبل ازاینکه جونگکوک جوابی بده قطع کرد
امگا پوکر به صفحه موبایل زل زد ،با خودش گفت"بعد به من میگن بچ کوچولو؟"
حقیقتا هیونگش مودی ترین شخصی بود ک به عمرش دیده

یونگی: جوابه من مثبته تهیونگ، هرچی نباشه تو الان داماد من محسوب میشی
خنده ریزی کرد و ادامه داد
یونگی:هرچند جونگکوک هنوز تصمیم قطعی نگرفته
تهیونگ لبخند رضایت بخشی به آلفای روبه روش زد
تهیونگ:از صمیم قلب ازتون ممنونم یونگی شی ، و بابت جونگکوک نگران نباشید
یونگی کمی از قهوه روی میزش مزه کرد و بعد فنجون مشکی طلایی رو سر جای قبلی گذاشت
یونگی: خیلی مطمئن حرف میزنی کیم
آلفا کوچکتر مضطرب خندید و کمی این پا و اون پا کرد
تهیونگ:راستش... من دیشب ...جونگکوک رو مارک کردم،البته با رضایت خودش ،اون واقعا امگای آروم و با درکیه
یونگی با شنیدن دو صفتی که آلفا به پسر امگاش داد پوزخندی زد
آروم؟بادرک؟ این صفات حتی جدا گونش هم وصله پسرکوچیکش نمیشن چه برسه به هردو باهم
البته که یونگی تعجب نکرد از جونگکوک هیچی بعید نیست... هیچیییی
یونگی:پس خوشحالم که خوب باهم کنار میاین
تهیونگ لبخند خجالت زده ای روی لباهاش پخش شد
آلفا بزرگ تر با برداشتن کیف و کتش از جا بلندشد
یونگی: خب من دیگه برم کلی کار ریخته سرم
تهیونگ هم برای بدرقه به دنبالش رفت
قبل از خروج کامل یونگی دعوت امشب رو یاداور شد که مبادا آلفا بزرگتر فراموش کنه
به دفترش برگشت و بعداز اطمینان از به اتمام رسوندن کارهاش اون هم با برداشتن وسایلش ساختمون رو به مقصد خونه ترک کرد

بعد از دوش گرفتن و تعویض لباس حالا کاپل آماده توی لیموزین نشسته بودن و راننده اونارو به عمارت کیم رسوند
در توسط خدمه باز شد،بعد از گذشتن از راهرو نصبتا طویل به سمت خانواده کیم رفتن که توی پذیرایی منتظر اون ها بودن ربع ساعت بعد یکی از خدمه ورود جئون بزرگ رو اعلام کرد
این بار همه از جا بلند شدند
جئون یونگی با قدم های پرصلابت وارد پذیرایی شد وبعداز اون جیمین بود ک مثل جوجه اردک پشت سر پدرش داخل شد
هایکوان و یوچنگ گل از گلشون شکفته بود پس جلو رفتن و به ترتیب یونگی یار قدیمی روز های سختشون رو در آغوش گرفتن
جیمین هم خیلی مودب و مثل تمام کوچکتر ها دست چپش رو روی شکمش گذاشت و کمی خم شد و دست راستش بود که به اون دو سپرد تا حسابی بچلوننش
یوچنگ خیلی جلوی خودش رو گرفته بود تا اون موچی رو تو بغل نگیره و فشار نده محظ رضای خدا کی جیمین نرمالو رو میبینه و این حس بش دست نمیده؟قطعا هیچکس
بازهم همه سر جای خودشون قرار گرفتن و شروع کردن به حرف زدن راجب گذشته و خاطرات رو زنده کردند
هایکوان از زمانی میگفت که با یونگی به کمپ تابستانه رفته بودن و به خاطر آوردن سوجو توسط معاون مدرسه تنبیه شده بودن
دو امگا و آلفای کوچکتر به خاطرات پدراشون میخندیدن آجومایی که در رو براشون باز کرد مشغول پذیرایی شده بود که با صدای هوسوک که بلند سلام میکرد همه ساکت شدند و با لبخند به سمت اون برگشتن تا بهش خوشامد بگن بی توجه هوسوک و جیمینی که خشک شده به هم زل زده بودن و فقط خودشون و گرگ هاشون میدونستن چه خبر ،درسته
جفت

💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
آنیاسه‌یو یوروبون اورن مانیدا😍
گفتین برای اسمات زوده منم نذاشتم ولی نگرانش نباشین در آینده ای ن چندان دور یه اسمات خفن براتون مینویسم
و مرسی از نظرای قشنگتون این چند وقت فقط با خوندن کامنتاتون انگیزه میگرفتم تا ادامشو بنویسم
سوپرایزای زیادی تو راهه منتظرش باشید
بوراهه🥺💜

Hai finito le parti pubblicate.

⏰ Ultimo aggiornamento: Jan 10 ⏰

Aggiungi questa storia alla tua Biblioteca per ricevere una notifica quando verrà pubblicata la prossima parte!

𝙼𝚢 𝚋𝚒𝚝𝚌𝚑 𝚕𝚘𝚐𝚒𝚌 (𝚅𝚔𝚘𝚘𝚔)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora