5

1K 225 155
                                    

اون ستاره پایین و همینجا رنگی کنید پلیز*

تهیونگ متعجب پرسید: موهامو میخوای؟ اخه برای چی؟

جونگکوک لبخندی زد و گفت: تو با ایناش کاری نداشته  باش.. قبوله؟!

تهیونگ بی خیال شونه ای بالا انداخت لبخند متقابلی زد و گفت: به هر حال که دیگه به کارم نمیاد

چشمکی بهش زد و با کشیدن دستش محکم اون پسر و توی بغلش کشید... تهیونگ چشماش و بست و سعی کرد جونگکوکِ خودش و تصور کنه...تجربه بغل جونگکوک با خواست خودش..؟!
چه حال غریبی...!

"گوریو 1417"

+محافظ هیونگ لطفاا..!

_گفتم نه!

+اخه چرا؟!

_دلیلی واضح تر از سر به هواییت؟

+قول میدم از کنارت تکون نخورم!

_نه!

لب برچید و دست به سینه سر جاش ایستاد روبه جونگکوکی که به راه خودش ادامه میداد داد زد: خیلی نامردی!

جونگکوک اما همچنان بهش بی توجه بود... هرچند این تصور تهیونگ بود...!
جونگکوک همیشه با شوق به غرغرای اون توله ببر خوردنی گوش میداد چه بسا در این راستا از هیچ تلاشی هم دریغ نمیکرد!

تهیونگ خیره به دروازه ای که جونگکوک ازش خارج شد نیشخند خبیثی زد.. وقتی جونگکوک نبود کی میتونست جلوی خروجش از قصر و بگیره؟! اصللا کی میتونست بفهمه!؟
هیچ کس...!
مسلما هیچ کس مثل جونگکوک حواسش به تهیونگ نبود!

لباساش و با لباس معمولی عوض کرد به راحتی محافظ جدیدش و پیچوند...از عمق وجود براش متاسف بود اون بیچاره هم به زودی به جمع محافظین  اخراج شده می پیوست..
نگاهی به چپ و راست انداخت و با ندیدن کسی با سرعت به سمت دیوار همیشگی رفت... با پرشی دستاش و لبه ی دیوار گذاشت و به زحمت خودش و بالا کشید و روی لبه اون نشست نگاه کوتاهی به پایین پاش انداخت ارتفاع زیاد نبود اما همونم براش ترسناک بود..!

چشماش بست و پایین پرید.. با احساس نکردن درد هیچ جای بدنش لبخندی زد و بلند شد کف دست های خاکیش و بهم کوبید و لباسش و تکوند.. وقتی از تمیز بودنش مطمئن شد کمر راست کرد و به عقب چرخید که با جسم سختی برخورد کرد... با درد دستش و روی بینیش گذاشت و سرش و بلند کرد، دیدن جونگکوک با اون اخمای وحشتناک برای سکته آنی کافی بود!

شوکه دستش و برداشت و قدمی به عقب برداشت جونگکوک دستاش و پشت کمرش گره زد و با جدیت لب زد: میشه بگی اینجا چیکار میکنی کیم... تهیونگ... شی؟

تهیونگ اب دهنش و با ترس قورت داد اما حق به جانب گفت: من که گفتم میخوام برم بیرون!

_منم واضحا گفتم نمیتونی!

تهیونگ با اخم سینش و سپر کرد با بالا گرفتن انگشتش گفت: یاا توو.. چطور جرات میکنی با من اینجوری رفتار کنی؟ میدم بکننت تو ســ

white butterflyWhere stories live. Discover now